در پاسخ تو و لبخندهای مستانه ات

تو مرا از حفظی

مثل شعرهای فروغ

مثل راه بافتن دست بندهای رنگی

چون مسیر خانه

که نشانم دادی

مثل خط به خط کتابی که به دستم دادی

یا که چون جدول ضرب 

از کلاس سوم

تو مرا می دانی

تو مرا در هرشب

هر روز

با صدای بلند می خوانی

من تو را می دانم

من تو را می خوانم

می خواهم

و تو نیک می دانی 

بی "تا"

با "تو" 

می مانم...




به آنجا رفتم و بازگشتم...

از سفر بازگشته ام با کوله باری از اتفاقات خوب که آینده ای مبهم را رقم می زنند. آینده ای که بدجوری به آن امید بسته ام و احساس می کنم که در حال شکل گیری است. بالاخره پس از مدت ها صبر، زندگی ام به جریان می افتد و می توانم در پی چیزهایی باشم که همیشه می خواستم. باز هم گفتنی هایم اندک است. هر چند ناگفته هایم نامتناهی اند...

WARNING...


ادامه نوشته

آنچه نمی توان گفتن...

کلا تلاش من برای نوشتن افکارم به صورتی که بار ادبی اش را حفظ کند، کاری بس پوچ است. وقتی نه می توانم بگویم و نه توان نوشتن دارم، ترجیح می دهم به شکستن هایم ادامه بدهم و سکوت کنم. شاید تمام شود. 

شاید ...


من در سکون لحظه ها به حرکت می افتم و مسیری دایره وار  را طی می کنم. مسیری به دور تو. مسیری بی آغاز و بی پایان. چرا که تو نه آغاز می کنی و نه پایان می بخشی. تنها می چرخی... چرا که مقصدی نداری.

متنفر می شوم از خودم. صدها بار. هزاران بار. تو موضوع نوشتن من می شوی و...

آری... سکوت باید کرد. سکوت... س ک و ت... س  ک  و  ت... س   ک   و   ت... س    ک    و    ت... س      ک    و    ... س       ک         ... س                                         ...                       

سفر

عازم یک سفر مهم تا ساعاتی دیگر.

برایم آرزوی موفقیت کنید!

اتفاقات جدید، دغدغه های قدیمی

زندگی از شما نمی پرسد. خیلی خودسر است. ناگهان کاری انجام می دهد و شما می شوید عین چغندر در برابر حوادث اتفاق افتاده. سلول به سلول در وقایع تحلیل می روید تا زمانی که به لحظه اتفاق اصلی می رسید دیگر رمقی ندارید.اما با این حال زندگی خوب است.

 مرا اینطور نگاه نکنید. عقلم را از دست نداده ام. این که یک نفر بگوید زندگی چیز خوبی است دلیل نمی شود عقب مانده باشد. کتاب نخوانده باشد. فیلم ندیده باشد. از فلسفه هیچ نداند. من فکر می کنم زندگی خوب است. چون دوست داشتن خوب است. چون دوست داشته شدن خوب است. چون کتاب و فیلم موسیقی خوب است و هیچکدام از این ها در مرگ نیست.

 زندگی سخت است. عذاب است. پدر آدمی را چندین بار... چندین هزار بار از برابر چشمانش گذر می دهد. آرزوی مرگ زیاد اتفاق می افتد. ولی آخرش که چه؟ از دردهایمان به پوچی فرار می کنیم؟ این روشن فکری ست؟ شاعری بود که می گفت "جواب زنده بودنم مرگ نبود، جون شما بود؟" 

شاید خواندن این حرف ها از قلم کسی که خودش به دفعات از مرگ و نیستی نوشته مضحک به نظر برسد. اما حقیقت این است که من زندگی را دوست دارم. حتی در لحظاتی که آروزی مرگ کرده ام آن را دوست داشته ام. برای همین هنوز اینجایم. به همین دلیل است که حال در زمانی که موعدش فرا رسیده هنوز بر پای عهدم ایستاده ام. بر پای چیزهایی که می خواستم و می خواهم. 

احمق هم نیستم. حداقل نه آنقدر که بگویم خودکشی کار احمقانه ایست. خودکشی یک گزینه همیشگی است. اما نه در زمانی که هنوز امیدی هست. و برای من همیشه امیدی هست. چون می خواهم که بدانم و بدانم و بدانم*. می خواهم بسازم و بسازم و بسازم. و می خواهم عشق بورزم. و این آخری را فقط یکبار. به تو...

پس تعجب نکن از آنچه می خوانی. این جادوی دوست داشتن است. سحری ورای تمام هری پاترها و گندالف ها. معجزه ای مافوق شکافتن نیل و زنده کردن مردگان. من اینک نیک می دانم که زندگی دو طرف دارد. من طرف پوچش را طی کرده ام. پس تو را در طرف دیگر ملاقات خواهم کرد...



* تلمیح به همان شاعر


خواب خواب خواب

خوب می دانید؟ من زیاد می خوابم. خواب خوب نیست. خواب خوب است. ولی خواب زیاد اینطوری بیمارگونه خوب نیست. بدترش این است که نمی توانم بیدار شوم. یعنی یک جوری که انگار میخ شده ام به تخت. 

دیروز عصر خوابیدم. خواب دیدم که در خواب خواب هستم و در آن خوابی که خواب بودم خواب دیدم که روی تخت افتاده و فلج شده ام. یک جور حمله عصبی داشتم. احساس می کردم عقلم را از دست داده ام. سعی می کردم دهانم را باز کنم و بگویم " مامان بیا مرا ببر تیمارستان!" حس بدی بود. حس مرگباری بود. بعد در خواب بیدار شدم. بعد در واقعیت هم بیدار شدم. دیدم هنوز از دست نرفته ام در آن حد. اما باز خوابیدم!

نمی دانم چرا می خوابم. احساس می کنم چیزی آن بیرون نیست که برایش بیدار شوم.

الان احساس می کنم این پست کلاً توهین بود به خوانندگان این بلاگ. یکسری مزخرف سر هم کردم. اما خوب چه میشه کرد؟ مزخرف هم دل دارد. دوست دارد نوشته شود. خوانده شود. 


پ.ن : به قول روانشناسم، اجتماعی واقعی بودم الان مثلاً!

پلک هایم بر هم افتادند

زمان ایستاد

وقتی چشم باز کردم

اتفاق افتاده بود...


F

پدرها اصولاً درک درستی از شرایط، روحیات، علایق، دغدغه ها، نیازها، تفکرات و کلاً هیچ چیز شما ندارند. وقتتان را هم الکی تلف نکنید که بهشان بفهمانید. به جایش همین زمان را بگذارید یک کاکتوسی چیزی پرورش دهید. سودمند تر است. 

نقل قول

اگر آدم گذاشت اهلی اش کنند بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.


شازده کوچولو
آنتوان دو سنت اگزوپری