زندگی از شما نمی پرسد. خیلی خودسر است. ناگهان کاری انجام می دهد و شما می شوید عین چغندر در برابر حوادث اتفاق افتاده. سلول به سلول در وقایع تحلیل می روید تا زمانی که به لحظه اتفاق اصلی می رسید دیگر رمقی ندارید.اما با این حال زندگی خوب است.
مرا اینطور نگاه نکنید. عقلم را از دست نداده ام. این که یک نفر بگوید زندگی چیز خوبی است دلیل نمی شود عقب مانده باشد. کتاب نخوانده باشد. فیلم ندیده باشد. از فلسفه هیچ نداند. من فکر می کنم زندگی خوب است. چون دوست داشتن خوب است. چون دوست داشته شدن خوب است. چون کتاب و فیلم موسیقی خوب است و هیچکدام از این ها در مرگ نیست.
زندگی سخت است. عذاب است. پدر آدمی را چندین بار... چندین هزار بار از برابر چشمانش گذر می دهد. آرزوی مرگ زیاد اتفاق می افتد. ولی آخرش که چه؟ از دردهایمان به پوچی فرار می کنیم؟ این روشن فکری ست؟ شاعری بود که می گفت "جواب زنده بودنم مرگ نبود، جون شما بود؟"
شاید خواندن این حرف ها از قلم کسی که خودش به دفعات از مرگ و نیستی نوشته مضحک به نظر برسد. اما حقیقت این است که من زندگی را دوست دارم. حتی در لحظاتی که آروزی مرگ کرده ام آن را دوست داشته ام. برای همین هنوز اینجایم. به همین دلیل است که حال در زمانی که موعدش فرا رسیده هنوز بر پای عهدم ایستاده ام. بر پای چیزهایی که می خواستم و می خواهم.
احمق هم نیستم. حداقل نه آنقدر که بگویم خودکشی کار احمقانه ایست. خودکشی یک گزینه همیشگی است. اما نه در زمانی که هنوز امیدی هست. و برای من همیشه امیدی هست. چون می خواهم که بدانم و بدانم و بدانم*. می خواهم بسازم و بسازم و بسازم. و می خواهم عشق بورزم. و این آخری را فقط یکبار. به تو...
پس تعجب نکن از آنچه می خوانی. این جادوی دوست داشتن است. سحری ورای تمام هری پاترها و گندالف ها. معجزه ای مافوق شکافتن نیل و زنده کردن مردگان. من اینک نیک می دانم که زندگی دو طرف دارد. من طرف پوچش را طی کرده ام. پس تو را در طرف دیگر ملاقات خواهم کرد...
* تلمیح به همان شاعر