تا سپیده را با تو ببینم و...


و انگشتانم آنقدر می مانند بین دست های مردانه ات

تا درد بگیرد بند بند شعرم و...

ساعت باز دو و ربع باشد و

هر ساعت دو و ربع می شود و

هر ثانیه ام

بامدادی ترین طراوت از زیستن و

من می مانم و صندلی های لهستانی و چشم هایت و...


تا صبح لبخند بازی می کنم با تو...

روح بزرگوار


از ستون مهره ام بالا می روی

تسبیح می شوم و چرخش

تمام من را دور می زند.

می شوی خدا،می شوم حوا

گور پدر سیبی که از دست تو نباشد.


حادثه ای می شوم که نیفتاده

باز آفریده ی نفس هایت

همین یک لحظه را که گرم آفرینشی

با چشم های باز عروج می کنم.


لالایی های وحی گونه،

صدای توست ته دلم:

فتبارک الله احسن الخالقین...


روز شد.

اینجور وقت ها آدم سر سیاه زمستان هم سردش نمی شود


1- من با نکاتی که ذکر می کردی عشقبازی خطرناکی می کردم.نوک میم ذکورت را کشیده تر از همیشه ملقوم می کردم و تو آخ هم نمی گفتی. دوست داشتی خ آخر آخ های من گلویت را جر و واجر بدهد اما حسرتش به دلت می ماند و نه تو آخی و نه من آخی.

2- دوست داشتی راه می رفتم رو به رویت ،سیگاری - از سیگارهای تو نه من - روشن در بین انگشتان لاک خورده ام و ملحفه ای که در واقع پوستم را بیشتر روی مغزت می خراشاند،و تو بی حال و خواهان تماشای کام های زیادی عمیق من که هنوز دوست داری راه بروم روی مغزت با ملحفه ای که هیچ وظیفه نه در قبال من دارد نه تو نه پوست تنم و ایراد بگیرم،به کتاب های توی کتابخانه به حماقت هایت و سیگار بگیرانم و هی تو تماشاترم کنی اما نه!

3- دقیقا همان جایی که فکر می کنی بی نهایت می شوی تمام می شوی.لبت را روی صورتم فشار می دهی و از آن لحظه دوباره موازی می شویم. نه تو،هر کس دیگری هم اگر بود همین بود اما فقط شاید دیگر لبش را محکم روی صورتم فشار نمی داد. "دو خط موازی در فضا در بی نهایت به هم می رسند". و بی نهایت وجود ندارد مگر در رختخواب،آن هم غیر هم سطح!


5- به کتاب هایت ایراد می گیرم آن هم همیشه بعد از ناکامی های متقاطع غیر هم سطحی که فتحیست برای خودش.اما حتی تو هم نمی دانی که این جور وقت ها در من شهوتی هست که "فقط" آتش زدن مجله هایت ارضایش می کند...

...در چشمان یگانه ی توست


... که تو از آنجایی می آیی که نگاه به اوج می رسد و آرامش به اوج. تکاپوی جاده را ضامن می شوی و تمامی صندلی های خالی برای بودنت آواز می خوانند شادمانه.ستم را مغلوب غصه می کنی و خوب می دانی قصه ی دلش را نرم تر می کند. و تو این نرمینگی را تعریف می شوی وقتی حجمه ی سکوت سر قناری های کز کرده ی گوشه ی قفس را می ترکاند.

تو می شوی

تو می خواهی

تو می دانی

"تو تمامی چشم انداز هستی"

و این نه یک تجلی که جلونگاه همه ی تلالویی که می رقصد روی آرامش استخر. اصلا تو آمده ای تا دلیل آفتاب باشی؛تعریف آفتاب،برهانی برای اینکه هر روز بعد از آخرین ستاره،روز نویدی باشد برای این همه پوچی،برای زندگی. برای اینکه باز هم برایت بگویم که من زنده ام...


پ.ن:پوریا :)



پوریا...


ببین. بیا منطقی باشیم. این هم اسمش زندگیست که ماشینت خراب شود همان روز که به شوق راندن بیدار می شوی. یا حتی اینکه مدت هاست نخوابیده ای با او یا بی او. اینکه تمام روزت را کار می کنی. می میری زنده می شوی می خندی و بی حوصله ای.

ببین

باید منطقی باشی. اسم تمامش زندگیست وقتی به کسی قول می دهی برای جنگل های آستارا اما می دانی فردا تمام تماس هایش بی پاسخ می ماند از بس که بی حوصله ای... از بس که بی حوصله ای و این هوای گرم لعنتی هم هیچ رمقی نمی گذارد برایت. از پوست چسبناک عصرگاهی ات بگیر تا حماقت های در حین رشد یک دختر بچه ی 15 ساله که جلوی چشمت مثلا می بالد خیر سرش!

ببین،منطقی باش،ست هایت را بده به من کنارم بنشین.بیا... بیا می خواهم الان،همین حالا کنار تو با خودم کودکی ام را مرور کنم...

از باور هایم...


و به میرایی امتداد نگاهت ایمان دارم

وقتی

به هر چیزی می رسد

غیر از من...

توت فرنگی های خیلی وحشی


قلم داره می خوره،تمام نوک انگشتامو می جوه، ریز ریز ،جونگداز و جونکاه. دلم ریش می شه. آب... آب، باید آب بخورم احساس می کنم زبونم پر از ترکه. خون،خون تمام مسیر میز مطالعه مو تا یخچال چیکه چیکه رد می زنه. نمی ترسم ،از هیچی نمی ترسم. هیچوقت نترسیدم.اما گرسنمه و ماتم برده که این جسم گنده ی لعنتی چیه که نمی ذاره دیوارو ببینم؟

دلم؟دلم، آره دلم توت فرنگی می خوادبا بستنی وانیلی، توت فرنگیش بیشتر باشه بستنی وانیلیشم بعدا می خرم،باید پیداش کنم تمام توت فرنگیای خونه رو. احساس می کنم همشون بهم تجاوز کردن و باید لهشون کنم. هه! می دونم اگه پیداشون کنم هیچ کاری نمی کنم. اصلا همین که انگار ندیدمشون و نمی بینمشون (واقعنم نمی بینم) براش کافیه.

یه حسی بهم می گه بین منو دیوار پر از توت فرنگیاییه که هنوز بهم تجاوز نکردن، یه بهشت قرمز، من عاشق این رنگم قرمز قرمز قرمز مثل توت فرنگیایی که به هیچکس تجاوز نکردن، یا تنها دیواری از اتاقم که شبا بهم حمله نمی کنه،مثل... گندش بزنن کی می خواد این چیک چیکه ها رو تمیز کنه؟! دهنم خیلی خشکه،آب... اومده بودم از یخچال آب بگیرم "عزیزم!آّب لطفا!" درشو باز کنم؟! باز کنم!

نور،نور یخچال کورم می کنه. کور می شم مثل... مثل... هر چی که کوره،نمی دونم. احتیاجی نیست،من فقط یه بطری می خوام که توش... که توش... که توش چیه؟!(سرم هنوز گیج نمی ره،مطمئنم اگه تو آینه نگاه کنم زیر چشام سیاهه،گوده تا ته یه سیاه چاله فضایی، عکس یه سحابی روی مانیتوره) یه بطری توت فرنگی!توت فرنگی من باید تو بطری باشه!همینم کفریم کرده: تو سبد حصیریه.

وقتی به این فکر می کنم که مغزم به معده م فرمان نمی ده،معده م گز گز می کنه (ریتم،ریتم تکرار شونده ی لایتز،آرکایور،آرکایو... آره سحابی ،گودی زیر چشمام،با اوج و فرودش گودتر می شه. از ته هشتاد میلیارد سال نوری اونورتر در اومدم، چشمای لامصبمم سگ داره،می دونم خودم!) بیا به روابط بین مغز و معده فکر نکنیم خودمونو به توت فرنگی و مجموعه ی صورتی کمرنگ ابرهای سحابی دعوت کنیم (سرتو بچسبون به کاشی دیوار،سرده،پیشونیم جلز ولز می کنه،تمام زندگیت اتفاق میفته فریم به فریم،کالبد اختری جهان مرده،شارپ،شارپه شارپ.آرکایو؟ در می زننو چشمام داره دور میشه داره می ره و من منتظر هیچ بسته ی پستی ای نیستم.در می زنن. داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت داره. "ما خونه نیستیم" رنگ جلد و فونتشو دوست داشتم...) سکوت...


من  را  بخوابان


من  را  بیاور  و  بخوابان


من  را  در  نرم ترینه ی  دلت


در  گرم ترینه اش


ساکت... بذار بخوابم.باید بخوابم. دنیا برام خیلی تنگه...

فکرهای روشن یک مانیفست دیوانه


اصلا بیا جوجه کشی باز کنیم

کیلو کیلو پس بیندازیم

پابند تر شویم هی بیشتر

اسمش را هم زندگی بگذاریم

یا

بیا دو تایی منقرض شویم:

تخت ها هم جدا،

یک هفته در میان روی قالی!

دراز بکشیم رو هم تنمان را شکلات مال کنیم

نا خود آگاهمان را ماساژ دهیم

بشکند این قلنج لعنتی؛

بعد ذهن هم را لیـــس بزنیم

تو بپاشی روی من

هذیان هایت را

و من هی قی کنم روی تو

ایده آل هایم را.


اه! اصلا بیا جدا شویم

همین فردا،سه طلاقه

بیا هر روز کارمند  واحد رو به رو را سر میز صبحانه

مسخره کنیم

تو عقیده روی نانت می مالی و من خودم را

و باز مسخره کنیم و چشم های من...

هی برود

برود لای حرف های تو

و این بار تو بمالی که من از گرسنگی نمیرم

و من بپاشم هذیان هایم را

روی جای انگشتانت

که مانده روی تمام این کتاب ها.

و تا دم مرگ هم جدا باشیم

جدای جدای جدا...

روی یک تخت دو نفره

توی هم...

وقتی بلند شدیم بغلم کن

 خس خس می کند سینه ی کفشم از له کردن ته سیگار هایی که ردمان را رج می زد از تئاتر شهر تا رسالت

-پیاده-

که من دیوانه ای بودم که تو لاکش را زیر چشمی دید می زدی.ناخن های لاک خورده ام را می جوی ،دوست دارم مزه اش را زیر زبان تو، تنت را تکیه می کنی برای تمام شب،تمام شهر،تمام من.بگذار کمی هم غلو کرده باشم:ما حتی شاشیدیم سگرمه های خیابان را به جوب؛زمستان آتش می گرفت...

و فیلم فارسی می شدند تمام مرد واره هایی که آتش می خواستند از تو انگار و من آنی بودم که یک فندک مرا داشت،توی لباس هایش مرا داشت. اما تو برای مردواره ها از کبریتی مایه می گذاشتی که "توکلی" پیر رویش هم تو را در هیچ خاطره ای به جا نمی آورد


دیشب سینه ام خون می خورد و به اندازه ی یک پاکت کنت و یکی دو نخ از کمل تو شهر را بیدار نگه می داشت با خس خس های دیوانه وار

تو خوب باش این راز را تا ته لعنتی،دنیا با من؛خودش خوب می شود برایت

من گناه کبیره ام را زکات چیزهایی کرده م که

تو

حالا

زنده ای

و من

باکره ترین

سپیدی

یک مریم...

و التین...

و التین و زَیتون و الطور سینین و هذا البلدِ الامین

بی گدار به آب زده ای،به خون های ریخته و پاشیده بر هر منظره ی انسانی قسم آری قسم...که بی گدار از فراز لانه ی فاخته ای چنان دست در دست بی رمق درختان کرده ای که من نگاهی به ذلت گدایان دنیایی که تو و تنها تو خواستی از آن مدینه ی فاضله بسازی: شهری امن و امان. به حماقت که می خندی؟ خودت یا فرستادگانت؟ قطعا به بندگانت نخندیدی که خودت خوب می دانی لَقَد خَلقنا الانسانَ فی احسَنِ التَقویم، و بعد به حماقت خودت خندیدی که من به جای تو خدایی کرده ام و چه کسی نکرد!؟

خنده ات زهرخند شد،سکه ات (دوزاری را می گویم)کج بود اما بالاخره افتاد که خنده ات خشم و خشمت تهدید شد ؛بین ما شباهتی هست ثُمَّ رَدَدناهُ اَسفَلِ سافِلین. اما باز نتوانستی تاب بیاوری انگار اصرار داشتی ثابت کنی هیچ چیز جز یک خدای معمولی نیستی ،آفریدی و به اسفل سافلین فرستادی. خوب به یاد دارم که بی دلیل هم اینکار را کردی - خب عشقت کشیده بود -و عده ای را هم نمی دانم چرا - شاید کمی باحال تر بودند لابد - در اِنَّ الذینَ آمنو و عملوا صالحات جا کردی و برایشان فلَهُم اجرُ غیرُ مَمنون هم در نظر گرفتی که مبادا تنها بمانی در بهشت خسته کننده ای که فرستادگانت یا بهتر بگویم ویزیتور های الهی ات بی توقف تبلیغش را می کردند، که تنها نمانی،چه موجود مفلوکی...

حسن ختامت را هم دوست دارم میدانی!؟بعد از اینهمه دلیل من تازه با ظاهری طلبکار می پرسی فَلمّا یُکَذِبُکَ بَعدَ بالدّین؟

اما از این که کم نمی آوری هم خوشم می آید:اَلَیسَ اللهُ باحُکمِ الحاکمین؟؟؟؟

اینجا شاید جایی بوده در ازل که دستی به ریشت کشیده ای گفته ای"این است دموکراسی ما"

زِپِلِشک!!! 

وقت هایی هست

که هست.

خب هست که هست!

قلب درد

در فوبیای خمر و استعاره ضمیر خلاقه ای را می کشم که حوصله ام گوش کردنش را نیست.

در مردابی از جزا و حبس به ابدیتی بی دوام مریض می شوم،میفشارد تپش های معصوم قلبم در هم وهم را...

شور می شوم این نمک زار نیستی را که من تمام وحدت بودم وقتی حدی بی واصل نمی دانست به صفر میل کند یا بی نهایتی که خالی تر از هر چه نیستیست.

هیچ وقت نگفتم که من به خاطر اقلاطون از کلاس ریاضیات اخراج شدم: که چرا سهمی به افق نرسید؟!

هیچ وقت ندانستی دلم را وقتی گفتم زندگی ام - ترکیب ریاضی و فلسفه - مرا به دردی بی درمان مبتلا کرد که هیچ چاره ای نگذاشت برایم حتی فرار...

و امروز هیچ لذتی فزاینده نیست مگر آغشتگی مداوم کاغذ به افکارم یا افکار به کاغذها که باز هم "وسعت" و "فزایندگی" معنایش را باخته...

نمی شود پی آواز حقیقت گشت بی مفهومی واحد (یا متعدد حتی) از حق،نمی توان دریافت آنی داشت بی گیرنده،نمی توان بدون لب خندید-

و باز هم با کدام درک می توان به شناخت رسید؟که رسیدن همیشه مفهومی از نرسیدن را یدک می کشد چنان که هر مفهومی متضاد خویش را.

دیگر عاشقانه هاهم زیبا نیستند

کمی که زیبا که زندگی کنی،

زیستن از یادت میرود...

آه که انسان چه موجود عقیمیست...





خالی


سرشو گذاشته رو لپ تاپش، باباش میاد می بوستش می گه عصبی شدم دختری... سخته دیگه!

وقتی از اتاق می ره رو دراور یه تراول گذاشته و رفته.

باز از چیه خودش زده؟

قبلنا همه چیز بهتر بود. حتی باباش.


پ.ن:جای شعرا دیگه اینجا نیست.

گاهی انباری می گرید  I

 

یک:

باز از انبار صدا میاد...

یه کابوکی نیمه تموم که سایه هاش از تو سفیدی بیرون میاد همیشه ترسناک نیست.باز منو یه قشر سفید رو صورتم و چشمایی که روحا برام می کشن

چشم چشم دو ابرو

سر از انتهای راهرو - همون راهرو سبزه که به خونه تو میرسید - در میارم

صدا هر لحظه اوج می گیره

دماغ و دهن یه گردو

صدای سوت جیغش هنوز تو گوشم زنگ می زنه که می گفت من به رحم رَحِمت محتاجم حتی اگه... وقتی افتاد رفت تو آخر سیاهی همون جا که هنوز از توش صدای جیغ میاد. میگن پرت شد وقتی من خواب نبودم پرت شد... آخرین بار که بغلش کردم تنم خاک شد. سفت شد سنگ شد. سگ قبر...

انتهای آینه

جیغ من

صحنه ی کابوکی تلخی که من نساختم... با یه قشر کلفت سفید و چشمای بادومی که روحا برام می کشیدن و لبای قرمزه قرمز... ورمه تمام دنیا خوابید وقتی دیگه صدای التماس معصومش نمیومد... صدای ورم ها بریده بود تو امتداد خفگی یه ترس مبهم از یه چیز واضح یا یه ترس واضح از یه چیز مبهم... از... یه کس مبهم...

چوب چوب یه گردن

اینم یه گردی تن

من فقط قلب یه مرد رو دیدم که نمی تپید... کوچیکه کوچیکه کوچیک ولی به هر حال بود.آروم و بی سر و صدا و بی آزار.نه دستی نه پایی نه انگشتی نه جورابی... مرد مینیاتوری مثل شاعرانگیم بود: بی میلاد هر روز می مرد... کاش کر می شد دنیا و صدای جیغش تو گنگیً شنوایی تکرارو رد می کرد...

حالا بذار دو تا گوش

موهاش نشه فراموش

میگن اون بالا روحا براش شبیه ما چشم می کشیدن. مثل من با اون چشمای عسلی و درشت...

وای که چقد قشنگه... حیف که بدون رنگه...

 

هنوز از تو انباری صدا میاد

 "مامان؟

بچه که بودم از موش می ترسیدم؟"

 

خال های تو نقش یک قبر است...

 

زیر پوتینی

در عمیق ترین نقطه بال کفش دوزک ها

گم شده ام

می گردم

می گردم

پیدایم نمی کنم...

یه باد خنک



هو هووو هو!

نگاهی به ریچارد سوم کاری از آتیلا پسیانی

 

اگر دچار بیماری و نارسایی های تنفسی هستید به دیدن این تئاتر نروید

اگر هم نیستید باز بهتر است که نروید

اگر خیلی اصرار داشتید بروید حتما با خود ماسک ببرید.

من از انتهای شب حرف می زنم (رژه ی معکوس)

 

... که دیگر جا خوش نکنی در قعر خونین زنانگی محکوم به سنگسارم...

که صورت خیسم را روی سینه ات در نرم ترینه ی قلبت نخوابانم که تنم نلرزد در لغزش تن تو در اروتیک ترین دوری های مغزمان

که مردانگی ات نایستد در مقابل نازهای زنانه ام در عمیق ترین های گناه

تا هیچ تولدی از "آن که نمی دانم کِی" عزیزتر نشود و هیچ میلادی از هدیه ی من بی بوسه تر نماند

 

که من بی افسار باشم و تو دیگر بی قرار افسار گسیختگی ام نباشی.که نباشم شاید که تو باشی.بی تو باشم که شاید بخندم یه این که بی من می خواهی نباشی... که رویای ارضاءِ بی رضای تو باشم.که حسرت بی تنیِ شب های من باشی. که "حجم" بی تن هامان چیزی کم داشته باشد. که عطر بی پوست گردن تو کر شده باشد که گرما بی صدای کم قرارت از لاله ی گوشم کرختی رج بزند. که رد سر انگشت تو و فقط تو را روی کوک ترین سمفونی قداستِ پوستم کم بیاورم که غسل تعمید مرا عقده کنی...

و دیگر شراب تلخ انگور برایت نایاب شود و تخم تُرکِ تَلخ را تَه مانده های تَوهمِ یک ملخ در تَک تَکِ کافه هایِ تِهران خورده باشد...

که کور شوی با صدای هر زمین خوردنم که نمی بینی که ذوب شود قلبم از سرمای دستی که دیگر در دستم نیست...

که خداتر شوی از این که هستی:تنهاتر  و بی مومن تر...

 الهی شود مریمی از دست رفته ام

می روم که...

مثل الی فقط با کمی تغییر آنوقت همه چیز چه قدر ساده می شد

 

کاش به هر نحوی مردنی بودم.آخ که چه قدر خوب می شد اگر می دانستم فقط یک ماه وقت دارم.آنوقت حتما دوباره بعد از سال ها سری به تئاتر شهر می زدم. یک نمایشنامه تک نفره هم وسط یک پارک - مثلا لاله - اجرا می کردم و هر شب بغل مادرم می خوابیدم و به اندازه تمام ناز های نداشته ام برای پدرم دخترانگی می کردم و برادرم را حتما برای تولدش آیس پک مهمان می کردم و برایش یک عینک دودی "ویفر" می خریدم که می گوید این روز ها بدجور مد شده و برایش همان آوازهای همیشگی را می خواندم که باز به صدایم حسودی کند و بخندیم که چرا تمام صدا جمع شده اند در حنجره من و هیچ چیز به برادم نرسیده از این همه...

به هیچ چیز فکر نمی کردم نه هزینه دانشگاه نه مقاله های نانوشته برای رسول نه وقتی که بی جهت می رود نه پولی که بی جهت نمی آید.یک روز هم حتما می رفتم پارک ساعی تا با یوسف برویم ناهار بخوریم و فلسفه ببافیم و من ترک تلخ بخورم و او هرچه خواست.

می رفتیم با صبا کاشان و با نگار کاخ سعد آباد و با صبا کریمی در طهران خانقاه پیدا می کردیم او برای نیایش و من برای سکوت و برای همه شان کتاب می خریدم اصلا کتاب های خودم را بهشان هدیه می کردم و برای فرشته هم هزار دستبند سفید صورتی سیاه می بافتم.یک روز هم می رفتم کافه دریچه تا به زهرا کمک کنم شنیده ام کافه دار شده تازگی ها.به تمام حرف های آیدین هم گوش می کردم تا شاید بالاخره دل گنده اش خالی شود. و یکبار هم ۱۲ شب از بام تهران وقتی باد لابه لای موهایم پیچید عظمت شهر نشینی را تماشا می کردم  و موهایم... یادم نبود!دوباره کوتاهه کوتاهشان می کردم همان مدل تیفوسی تقریبا کچل و بعد حتما بلوندش می کردم یا حتی نقره ای...

و بعد می آیم پیش کسی که گفتن اسمش حق من نیست... بگذریم...محکم می بوسیدمش و می دواندمش در کوچه پس کوچه ها و می خنداندم بی تفاوتی هایش را و تمام مدت لب هایش را می بوسیدم و باز می خنداندمش تا جایی که دیگر نفس حرف زدن هم نداشته باشد.آنوقت برای هزارمین بار در گوشش می گفتم:اگر زمان و مکان در اختیار ما بود

                         هزارسال پیش از طوفان نوح عاشقت می شدم....

و بعد با خیال راحت در آغوش برادرم مادرم پدرم و او غرق مرگ می شدم...

من می روم... قطار میرود...

 

در ابدیت حکم نا تمام یک حُزن

دچارم به خلوصِ خالیِ بطری های خلوت این خرابه...

حامی من،

حامی خیس و دردناک من،

گاه،بی گاه،و امروز ها چه ناگاه به تمام پیری ات،فرسودگی ات و قفل بی بهارگی هولناک دلت،مشکوک می شوم... و به عدلی که عقل موروثی ام عدمش را...

و پناه می برم،به بطری ها،به سیب،به هر آنچه فراموشی اش می خوانند.

 

شب محکوم به ازدحام،

نیستیِ تو،

تن من،تخمیر باغ سیب

و کشتار روز:شاخه ای درگیر پاییز...

.

 

جمع

جمع

جمع کنید

سر زیز که می شوم جمع کنید

این را

این را

این لعنتی را

بگویید ببارد

من می آیم

من حتما می آیم

بگویید به باور آمدنم ببارد

بگویید ببارد

ببار لامصب

ببار

من می آیم

به زنانگی پایمال شد ام

به تمام آنچه ندارم

به من

به خیسی صدای تو

ببار لعنتی

قول می دهم

ببار

می آیم

باور کن...

کافه زندگی

 

یه کلمه بی مفهومو معماطور که چیستیش ناشی از نیستی و  هستش از نیستی مایی که تمام انتظارمون از صاحابش فقط یه قهوه ترک تلخه که مزه آب اقیانوس نده

حالا این تویی که درو باز می کنی و این سرما و تاریکی رو با من شریک می شی.تا میزم میای و روبه روم می شینی و نگاهم می کنی


وقتی خسته می شم پناه نمی برم.من پناه خودمم خیره ی نگاه چشمای درشت توی آینه

من خیره ی نگاه  خودمم


هنوز نگاهم می کنی.شمعو فوت می کنم دنیا تو تاریکی یخ می زنه اما نگاهت هنوز سنگینه.

خسته ام.نه از ورق و تلفن و آدمای توی شیشه و فال حافط تو مانیتور

از قصه های تکراری و یه دوران پوچ موروثی...

خیلی خسته...


امروز چشای توی آینه کور شد بس که گریه کرده بود.زیر رگبار - بی خودم - پنهان بودم و... چه تر بود آغوشت


از خیرگی گره کور نگاهت به نگاهم که بگذریم قهوره ها رو کنار می زنی و دست رنگ پریده ت تو نور شمعای دور تر می خزه تا دستای من

مشتمو که باز کردی -نمی دونم از کجا - یه انگشتر سیاه توش گذاشتی و  بستیش

بیرون صدای شرشر آب میاد.حتما بارون گرفته...


داشتیم غرق می شدیم

دستام سایه بونت بود و خیسی آغوشت طرحی از یه سرپناه تو دور ترین سراب یه روز بارونی .یادمه یه چیزی می گفتی.چهره ت حالت نداشت.هیچوقت نفهمیدم اون دفعه که مردیم  داشتی چی بهم می گفتی...


خدا با یه فندک میاد سراغ شمعا  و می پرسه "چیز دیگه احتیاج ندارین؟" انگار یه قرن از قهوه ای که سفارش داده بودیم می گذره. "نه".دلم می خواد باهات حرف بزنم... قبلنم گفته بودم همه انتظارم فقط یه قهوه تلخه که مزه آب اقیانوس نده.خدا می ره.بر می گردم تا تو سکوتو بشکنی اما تو نیستی...

مدتهاست که رفتی...


دلم قرصته اما تو باز بی حالت می گی و من باز نمی شونوم.پاهام از  فشار آب این اقیانوس سست می شه و سرم داره می ترکه و تو باز می گی و آروم شروع می کنی به پا زدن و من محکم کمرتو می چسبم تا می رسیم به سطح...

هوا

بارون

نفس عمیق...


"قهوه تون سرد شد عوضش کنم؟" از صاحاب این کافه که بهش می گن خدا خوشم نمیاد.مشتم خیسه.بیرون رعد و برق می زنه.کف دستم یه چیزیه چیز  سخته که تو خیسی غرق شده و درد می کنه.انگار چند قرن پیش یکی یه چیزی تو مشتم جا گذاشته ...

بازش می کنم یه انگشتر زنگ زده با نگین درشت سیاه...

"عوض کنم؟با شما هستم خانوم؟سرد شده"

 یادم نیست کی یادم نیست چرا...

"نه ممنون.همین خوبه" قهوه سردمو با وقار سر می کشم و لبخند می زنم.

همون طعم همیشگی با اسانس اقیانوس...

و آنوقت دیگر اینجا نیستی...

 

یک سیب در مغزت خالی خواهم کرد

در ژرفای مرثیه ای

به حرمت پیچیدگی تناقض

در دورترین نزدیکی اجداد خدا

   

یک سیب در مغزت خالی خواهم کرد

آنگاه که "من" دیوانه جنون شلیک تو می شود در من...

در انتهای آخرین شعاع بارقه ای از تلخند تو

و دوران در جو گرم حریقی آگاه

 

یک سیب

در مغزت

خالی خواهم کرد...

تلخ

 

خر و پوف های خام خوشه های خراب مذهب خرافه پرستی

به راستی این بود؟

بمب زمزمه حدیث نفسی گندیده در سیلاب مرگ و توهم تنفس عمیق در خونابه های آزاد

لنگ تمام پاهای چرخ خشونت به قوس کمر قدرت...

 

و شب چه قدر خوب است وقتی بحث تخت و تابوت همه رنگ باخته ی برهنگی ذهن من است در آغوش گرمای شبانه تو...

 

ما بر زميني هرزه روييديم

 

مي داني جان دلم!؟ اين شهر و تمام آدم هايش ترسناك اند اين شهر و تمام باكره هايش.روز و شب ندارد شايد شبها شهر من از حزن معصوم تر شود

مي داني آرام جان؟! من از نگاه آدم هاي اين شهر از صداشان از تاريكي درونشان ترسيده ام. من از چراغ هاي فكري كه سـ.كس را لازمه روشن فكر شدن و لباس هاي عجيب و سيگار را مهر تاييدي بر اين فكر روشن مي دانند ترسيده ام... من از سكوت كافه دنج خودم كه هيولاي دود و فرياد پست مدرنيسم  و نوستالژي هاي دروغ آن را خورد مي ترسم...

نازنينم؟! من ديگر از هنر هم مي ترسم. از هنري كه پرده مي زند و فاحشه خام مي خورد.من از مهمان هنرمندان شدن من از بوي گرس من از صداي فرهاد در گلوي كسي كه سياهكل را نفهميد مي ترسم... از صداي فرهاد در حنجره سرد كسي كه نه كوچه هاي تاريك را مي شناسد نه به شهيدان شهر ما معتقد است...

من مي ترسم سرو روان....

من از همه مدرنيته و روشن فكرنمايي جهان خودم - جهان آخر - مي ترسم...

                                                                                                       باور كن...

مریمک مصلوب بی چارچوب

 

قلبمو به صلیب کشیدم و جلو چشام تاب می خوره.تو تاریکترین تاریکی رو لهستانیم نشستم.بارون می زنه... خط سفید جاده جاشو به بعدی می ده و بعدی و بعدی... سکوت صدای موزیک

                                       "اینجا بزرگترین بزرگراه ذهن من است."

تو تاریکی مطلقمو نور نارنجی جاده و هوای خنکی که موهای کوتاهمو می لیسه و می گذره...

    قلبمو به صلیب کشیدم و جلو چشام تاب می خوره... تمام افکار الک شده م با صدای سازی که نیست تو باد پخش می شه...

                                                 "صبحانه حاضر است...!"

این بزرگراه طلوع و طلیعه نداره.تمام غزلواره هام بی مقدمه شروع می شه و با مقدمه میمیره...

                 "دیگر حتی عشق هم نمی داند که حوصله چای تلخ و سیگارم نیست..."

دست من مثل ماهی تاب می خوره تو حجم هیدریک هوایی که پر از سرب شده. فشار سکوت سکر آور من و تو پرده گوش دنیا رو پاره کرده. و ریتم این آهنگ دست منو می بره به ممنوعه ترین های تو...

        قلبمو به صلیب کشیدم و جلو چشام تاب می خوره...

     "سبک سنگین کردن پارادایم های ذهنی یک ماهی در هر ماه بیستو یک فاکتوریل حالت دارد!"

وقتی تمام دنیا آینه بشه تمام آینه ها چارچوبشونو می شکنن.

با ادامه مجازی من تو کانون کوژترین خیالت تو بی نهایت با من با خود من بخواب!

جمله های بدون فعل بساز!باد موهامو نمی لیسه هوشمو می بره... از هوش می ...

                          "به نقطه غین غزل قسم      من دین ندارم... آزاده ام"

لاله گوشم بی گوشواره سرما می خوره!

قلبمو به صلیب کشیدم و رو لاله گوشم تاب می خوره

قلبمو به صلیب کشیدم...

قلبمو...

طغیان های ابدی

 

ماهی زندانی

در پس ابدیت چهره مصنوع دختری در تمنای زیبایی که قمر در عقرب آتش گرفته اش گم شد...


معصومیت صورت بی نقاب دختری که همه چیزش را در رختخواب جا گذاشت...

انگار که نبود سنگینی اش روی سبکی ذهن دخترک پیش چشمان هیز خدا حماقت می کرد...


خون پاک نمی شود...

دخترکان ته وصال ناخن ناخودآگاهشان را لاک می زنند...


خودسوزی های فلسفی مرگ که در توجیح خودش دیگر سفسطه ندارد...

به عزا ایستادن مردم ذهن من...  یک دقیقه سکوت...

به احترام مرگ...

                       

اعترافات یک تخم سگ

  آدم های گناهکار بیگناه...!

ما آدما به شکل غم انگیزی منزهیم...

دیوانگی های بامدادی

 

بی حوصله ام آرام جان... بی حوصله ام

دلم جرئت "اولین" کودکانه ام را انگار طلب دارد از خدایی که صورتش را لبخند می کرد رو به رویم پشت سر تو وقتی من در آغوشت آسمان را دید می زدم و تو مردم زمین را که آرام آرام در نگاره های عروج محو می شدند...

سر درد دارم آرام جان از فرط نشئگی برای بوی شعر حیاتی که ورودی اش را قفل زده اند... از فرط دلتنگی برای خانه ای سرد و خوابی که قطع می کند کابوس هایم آن را و آن آرامش ژرف که نفوذ می کند تا اعماق روحم از گرمای تو در گرگ و میش بیداری... از تو... از نفس هایی که انگار جز آن در دنیا نیست در هوای دلهره های من...

دلم شبگردیمان کنار آن رودخانه را آینه را  تمامیت یک "هیچ" تمام عیار را می خواهد با تمام ناتمامی معصومانه اش...

می خواهم وقتی می سوزم از... از تب وقتی نفس کشیدن فراموشم می شود باز بخواهی آواز بخوانم در گوشت

می خواهم باز آواز فراموش شده ای را بخوانم که مریم فاحشه برای عیسای بی نامش می خواند... تا یادت بماند آرام جان

که تو دنیا را به زانو در آوردی

و چشم های من تو را...

که شاید همین روز اول سال رستگارمان کرد و روز دوم سپیده برای رستگاریمان آواز خواند...