برف

برایم برف روی برف آمده است... ارتفاعش دارد به نزدیک گلویم می رسد و فشار می آورد. دارم مدفون می شوم زیر آوار بد فهمی ها.... خانم دکتر امروز مرا می بیند.  برفم کمی آب می شود شاید... منحنی حرفهایم در نقطه عطفش مانده است.  نه بالا می رود  و نه نزول می کند. یک خط مماس قصد دارد از  روی آن رد شود برشی بزند و مرا از میان محورهای خود ساخته ام خارج کند.

 

پاییز را از صدای ویالونی که در راه پله ها شنیده می شد

از شراب قرمزی که در گیلاسی فرود می آمد

پاییز را از تمامی خیابانهای باران خورده

از کوچه های رنگ به رنگ شده یوسف آباد

پاییز را از صدای تو، از قهقه هایت نه ، از نگاههایت می شناختم

دیشب

دیشب همان کوچه را قدم زدم. همان درختهای کوتاه بی خاصیت و همان ساختمان ها... اتومبیلهای زرد و میله ها... همان برج بلند که اولین شماره را به من داد. و بعد از آن من دیگر شماره دار شدم. دستان تو در یادم آمد. آخرین قدمهایمان را که به سمت اتومبیل سفید هدایتمان می کرد. و بعد از آن را که دیگر تو نبودی. و من اینجا یک نفس راحت کشیدم و ماندم...

یک تصویر بی رنگ از آن روز به یادم مانده است و تصویر دیشب از آن ساختمان با لامپهایی که این روزها مخفیانه کار می گذارند در زیر طاقی پنجره ها.. چه نمایی داشت آن ساختمان روبروی من

من دوباره حالم بد شده است و هر روز دارم بدتر می شوم. حتی برای دقایقی در تنهایی بودن خفه ام می کند و مرا به مرز از بین رفتن می رساند. تنهایی برایم خطرناک است این را می دانم. در تنهایی اشک می ریزم. با خودم می مانم. کاش یکی بیاید دستم را بگیرد. کاش به جای هر روز گفتن این که حالم خوب است داد می زدم  و به مادرم می گفتم که حالم اصلا خوب نیست. من به سرم نیاز دارم. فشارم پایین است. سرم گیج می رود و حالت تهوع دارم. کاش علایمش اینها بود. راحت می توانستم بگویم.

خورشید

من هر روز صبح با آفتاب طلوع می کنم به سمت آن می چرخم و آنقدر گاز می دهم تا به آن برسم. دنده را که عوض می کنم حس رضایت بیشتری دارم چرا که یک قدم به آفتاب نزدیک تر می شوم. گر چه نورش چشمم را می زند اما سعی می کنم که دوستش بدارم. تمام روز را دارم مثل یک پروانه سرگشته که جا و مکانش را گم کرده است دور خودم می چرخم.... روز که تمام می شود به سمت غروب در حرکتم. حالا خورشید آرام آرام دارد با من می چرخد از بلندای تمام ساختمانهای کج و کوله این شهر بی هنر. من به خورشید غروب زده پناه می برم . کلید را می چرخانم و و وارد می شوم. دنیای غربت زده من تازه شروع می شود. من بلند می خندم و آرام اشک می ریزم تا دنیای مرا کاشفان دنیای دورتر استخراج نکنند. تا به حال من و از نگرانی های من نگران تر نشوند. همین است که هر روز با صدای بلند تکرار می کنم: من خوبم. من حالم خوب است...

تبعیدی

سالهاست که من تبعیدی انتخابهایم شده ام... تو با هر انتخابی از من روبرو می ایستی. نه اینکه با انتخابم همراه نباشی نه... اصولا تو اصلا همراه نیستی و خودت این را خوب می دانی خیلی خوب تر از من و ماها.... همین می شود که سینه را سپر می کنی و  ایده را فراموش... اصلا نمی شنوی. مبادا آن زمان که من، ما انتخاب کردیم، تو را همراه بطلبیم. اینگونه برای خودت راحت تر است. ما را نمی بینی بهتر است.

سالهاست که ما انتخاب می کنیم تو مقاومت می کنی ما پیروز می شویم تو محجور می شوی ما تبعید می شویم و تو حالا آسوده....

راحت باش بابا جان... من سعی می کنم خوب باشم و در این جزیره تنهایی راحت بخوابم. تو هم راحت بخواب.........

دایره سرگردانی

من شده ام قطر یک دایره. محصور در  آن دارم نفس می کشم. دایره که تند می چرخد حالم را بهم می زند. آرام، ملولم می کند. دایره سرگردان می چرخد و من هم با او. 

.............................................

پ.ن: من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم.....................

قصه زندگی من و تو شده است داستان هزاران زندگی مثل من و تو این روزها که کم هم نیست. قصه رقابت و حسادت . قصه سبقت از هم آن گونه که در ضمیر ناخودآگاه ما نشسته است. سهوا و به همت همه دلسوزانی که در طول سالها به ما راه را نشان داده اند و ما به بیراهه رفته ایم.....

آن روزها در مهد کودک مربی مان ما را دو دسته می کرد برای بازی طناب کشی: دخترها- پسرها . و بعد که ما می خواندیم دخترا شیرن پسرا پنیرن  و یا بر عکسش را.

و بعد در تمام دوران تحصیل ما را به یهانه آلوده شدن عفت از هم دور می کردند و ما نگران و به دور از چشم همه در پنهان به دنبال کشف استعدادهای هم . آن ها که اقبالش را داشتند موفق می شدند و آنها که سر به راه تر دورتر.

و بعد تر در دانشگاه من و تو که این همه سال از هم دور بودیم و چشم دیدن هم را نداشتیم و پشت درهای دانشگاه همان قصه شیر و پنیر دوران کودکیمان را تکرار می کردیم شدیم واله و شیدای هم. و من از تو مرد زندگی می ساختم و تو از من زن رویاها. آخر چطور می شود من و تو که تمام این سالها در پی رقابت برای عقب نماندن از هم تلاش می کردیم فکر کردیم می توانیم با هم خانه ای بسازیم آن هم آرام و با همراهی هم.

 من و تویی که همواره در این خیابان ها در حال سبقت گرفتن از هم هستیم . آن تویی که من را که می بینی مردانگی ات را با شیپوری از بوق ماشین به رخ می کشی و من برای یاد آور شدن توانمندی هایم و اینکه من هم به اندازه تو و گاه بهتر از تو می رانم از میان چند ماشین با سرعت می گذرم چطور می توانیم با هم مشارکت کنیم برای داشتن زندگی بهتر با هم.

من می گویم  ایکاش از اول ما را اینطور بار نمی آوردند .

کاش آن روز مربی مان به جای بازی بکش بکش به ما یاد می داد چطور من و تو کنار هم بنشینیم و با هم پازلی از یک خانه آرام را بچینیم و یا به تو یاد آور می شد توانایی های مرا و به من توانایی های تو را. اگر مربی مهد کودکمان کمی هشیار تر بود حالا من و تو  برای به رخ کشیدن استعدادهایمان به هم  از  هم غول و پری نمی ساختیم. خودمان بودیم خود واقعی مان.

قصه زدندگی من و تو قصه رقابت است و سبقت گرفتن. کاش و ای کاش دلسوزان نسل ما به جای این همه تلاش برای اول شدن به من و تو یاد می دادند چطور با هم خوش باشیم چطور با هم مشارکت کنیم. اصلا من و تو که از دو قبیله جدا هستیم چطور با هم حرف بزنیم. شاید به گمانم شاید اگر اندکی اینگونه بود دیگر خانه ما بزمگاه نبرد من و توی عاشق هم نمی شد.....

 خانه خود خانه می شد ..... 

بزرگ شدن

ما فکر می کردیم بزرگ شده ایم و ما فقط فکر می کردیم این بزرگ شدن را گویا آن روزها. آن روزها که خیلی ها سرشان در درس و مشق شب بود ما از روزهای بزرگ می گفتیم و می خواستیم برای شب های تار مهتاب باشیم. ما می خواستیم زمان را دور بزنیم. می خواستیم زودتر از زمان بدویم اما افسوس نمی دانستیم قانون زمان با کسی شوخی ندارد. زندگی قواعد خودش را دارد. از زمان نمی توان سبقت گرفت. یک جایی که فکرش را هم نمی کنی دوربین گذاشته اند جریمه اش سنگین است. حالا انگار دوباره برگشته ایم سر خط. گاهی عقب تر از همدرس هایمان و یک جاهایی جلوتر از آنان. اما این بهایی که برای جلوتر بودن پرداخته ایم خیلی گران بوده است. نفس گیر بوده است. این شده است که حالا همه شان بزرگ شده اند پا گرفته اند و ایستاده اند و حالا ما.... نمی دانیم کجای محور زمان و در چه بعدی از زندگی ایستاده ایم...

چهره پرداز

امشب یک چهره آشنای همیشگی پر رنگ تر می شود در من ، وقتی چند چهره محو امشب نمایان شدند........