برف
پاییز را از صدای ویالونی که در راه پله ها شنیده می شد
از شراب قرمزی که در گیلاسی فرود می آمد
پاییز را از تمامی خیابانهای باران خورده
از کوچه های رنگ به رنگ شده یوسف آباد
پاییز را از صدای تو، از قهقه هایت نه ، از نگاههایت می شناختم
یک تصویر بی رنگ از آن روز به یادم مانده است و تصویر دیشب از آن ساختمان با لامپهایی که این روزها مخفیانه کار می گذارند در زیر طاقی پنجره ها.. چه نمایی داشت آن ساختمان روبروی من
سالهاست که ما انتخاب می کنیم تو مقاومت می کنی ما پیروز می شویم تو محجور می شوی ما تبعید می شویم و تو حالا آسوده....
راحت باش بابا جان... من سعی می کنم خوب باشم و در این جزیره تنهایی راحت بخوابم. تو هم راحت بخواب.........
.............................................
پ.ن: من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم.....................
آن روزها در مهد کودک مربی مان ما را دو دسته می کرد برای بازی طناب کشی: دخترها- پسرها . و بعد که ما می خواندیم دخترا شیرن پسرا پنیرن و یا بر عکسش را.
و بعد در تمام دوران تحصیل ما را به یهانه آلوده شدن عفت از هم دور می کردند و ما نگران و به دور از چشم همه در پنهان به دنبال کشف استعدادهای هم . آن ها که اقبالش را داشتند موفق می شدند و آنها که سر به راه تر دورتر.
و بعد تر در دانشگاه من و تو که این همه سال از هم دور بودیم و چشم دیدن هم را نداشتیم و پشت درهای دانشگاه همان قصه شیر و پنیر دوران کودکیمان را تکرار می کردیم شدیم واله و شیدای هم. و من از تو مرد زندگی می ساختم و تو از من زن رویاها. آخر چطور می شود من و تو که تمام این سالها در پی رقابت برای عقب نماندن از هم تلاش می کردیم فکر کردیم می توانیم با هم خانه ای بسازیم آن هم آرام و با همراهی هم.
من و تویی که همواره در این خیابان ها در حال سبقت گرفتن از هم هستیم . آن تویی که من را که می بینی مردانگی ات را با شیپوری از بوق ماشین به رخ می کشی و من برای یاد آور شدن توانمندی هایم و اینکه من هم به اندازه تو و گاه بهتر از تو می رانم از میان چند ماشین با سرعت می گذرم چطور می توانیم با هم مشارکت کنیم برای داشتن زندگی بهتر با هم.
من می گویم ایکاش از اول ما را اینطور بار نمی آوردند .
کاش آن روز مربی مان به جای بازی بکش بکش به ما یاد می داد چطور من و تو کنار هم بنشینیم و با هم پازلی از یک خانه آرام را بچینیم و یا به تو یاد آور می شد توانایی های مرا و به من توانایی های تو را. اگر مربی مهد کودکمان کمی هشیار تر بود حالا من و تو برای به رخ کشیدن استعدادهایمان به هم از هم غول و پری نمی ساختیم. خودمان بودیم خود واقعی مان.
قصه زدندگی من و تو قصه رقابت است و سبقت گرفتن. کاش و ای کاش دلسوزان نسل ما به جای این همه تلاش برای اول شدن به من و تو یاد می دادند چطور با هم خوش باشیم چطور با هم مشارکت کنیم. اصلا من و تو که از دو قبیله جدا هستیم چطور با هم حرف بزنیم. شاید به گمانم شاید اگر اندکی اینگونه بود دیگر خانه ما بزمگاه نبرد من و توی عاشق هم نمی شد.....
خانه خود خانه می شد .....