دوست داری آرام بگیری؟

بهمن ماه سال نود و یک. آخرین بار که اینجا بودم .یادم نمی آید .

خسته از دنیای شلوغ تری به دنیای آرام ذهنی ام باید پناه برم.جایی که همه تصویر دارند .چشمهایشان که ببیند ذهنشان دیگر حوصله ی تصویرهایی را که قلم من میسازد ندارد .باید فرار کرد .شاید همین گوشه ی دنج.دلم یک گوشه ی دنج را میخواهد .

من همین حالا که نه ،گاهی همیشه از چیزهایی بدم می آید ....از احمقانگی آدمها بدم می آید ...حتی از عجیجم گفتن های هم جنس های خودم بدم می آید ...از احمقانه نقش بازی کردن هایشان برای موجوداتی دیگر برای غیر هم جنسان من.گاهی آنها هم غیر قابل تحملند. من از دختر ها هم کمی بیزار میشوم...اصلا به جنس شاید باشد ....جنس اصل که نباشد بدم می آید....اما تمام اینها که گفتم پیش خودمان باشد ....


پ.ن : دوستان من در هر دو جنس ناراحت نشوید....شما از آنها نیستید .

این دستگاه را خاموش کنید...ورق تمام شد

یه روزایی فقط حس میکنی همه چی به طرز وحشتناکی داره برمی گرده ....

از اول روزایی که پشت سر گذاشتی میاد دوباره جلوی چشات و دوباره اتفاق میفته...همه چیز به طور عجیبی وحشتناک تکرار میشه....

تریلوژی م ا ه 3

غروب های این حوالی

بوی دود

نمی دهد

بوی گندم هم

نمی دهد

عطر هیچ کسی را

نمی آورد 

جز تاریکی پشت بام

هیچ نیست

اینجا ...

همین هیچ چیز بودنش

کود کی هایم!را ساخت

.... !

ط.پ

Narration of the LIFE

پشت دستهایم را داغ میگذارم....

توی چشمهایم را هم

روی جای پاهایم را...

دارم میروم...

نمیخواهم ردی دنبالم کند...

مثل ...

مثل 

مثل 

مگر این مثل ها تفاوت دارد

یا تو 

یا خاطرات 

یا حتی سایه ام

.

.

من میروم 

به روزی که ایستاده ام

روی دوپا 

و مینشینم 

.

.

.

برمیگردم 

میخوابم کنار مادرم 

و شیر میمکم


تمام میشوم

به همین آسودگی

فقط 

فقط....

منتظر یک لبخند از آنسوی دیوار 

یعنی 

آنطرف دیوار لبی هست تا بخندد...!!؟


تریلوژی م ا ه ... 2

  • اشتیاق باز یافته از تو
    می خشکد درخت انار حیاط پشتی را
    که کودکی ام را سوزاند
    تنه انجیر پوسیده
    انبارهای مسقف برگ مو
    باروک جاودانه ی کودکی هایم شد
    و تاک ها
    یکی یکی ...
    از حیاط خیالم
    توی خم های تو
    جا نشدند... !
  • طیبه پاکدل

تریلوژی م ا ه ... 1

/تا انتهای کوچه را

که رکاب بزنی 

خاطراتت را ،

شاید

تو را میان دستانم

ماه کامل

ببینم.../

ط.پ


توی دستهایم را که نگاه کنی...!  اصلا، میبینی!؟

چقدر خواستند دلتنگی ات را فراموشی یاد دهند و بیشتر دلتنگت کردند ...و چقدر میخواستند آرامت کنند...ناآرام ترت....

بهانه ای برای بازگشت

-/طلوع این درد را

که به انتظار بگذاری

آغاز میشود

تویی در من

و من در

سیر ِ نگاه ِ رفته

از پس دیوار

در لحظه ی واپسین.../


-/به یاد کودکی هایم

که قد نکشیده ام

به سوال های نایافته ام

به سرمای گریخته از تنم

به یاد تو

و همه ی رفتن هایم

ماه را کشیده ام

شبیه نیمی از تو

از نبودنت...!

بگذار بگویم برای همیشه ،گاه شعرهایم...

مانده در گلویت خنده ای

و صدایی در نَفَسَت

و نگاهی در نی نی چشمانت که اشک شد

و خفگی از دودهای مانده

از آتش احساست

که مدام کُنده ای را به میان آورده ای

 که سردتر، نه

قندیل بسته ای

و بلور شده ای

که چشمهایت نمی بیند ،

نگاه ِ رفته از پس ِ دیوار را

"قاصد روزهای ابری را "

برف های کُلَک چال را

و سنگریزه های غارهای درونی ات

از

کشف ِ ریزش باران

در تو

و انقطاع دستهای ناگسستنی ...

رو به راه نرفته شده ام

و دست به نسپردن برده ام

تمام خیالات را

در انعکاس ِ ذهنی دیوانه

از نقش های بازی شده در

صحنه های میزهای کافه ای

 چاقوی زیر گلو مانده

 و

دلتنگی برای نرفتن

اینبار هم برو ،تنهایم بگذار

این تن خسته تر از

ماندن و بودن

شده

که بس

نبوده ای ...

خو به نبودن

برده ام ،

تنم را میان شن های انتظار

و دست به زیر چانه ی احساس

و قد میکشم از منطق ارسطو

و فلسفه ای که نگذاشتی به نیچه برسد

و درد از تنمان رویید

از سقوط تن های زنده از

نمردن و دست نَسپُردن.

 

 

روی دوشم پروانه ایست ،روی دستانم قاصدک

جغد خوانده بود برایت...

 

روزی که کلاغ بر سر در خانه ات نشست

 

 فکر کردی به شومی نحس کبوتر

 

روزی که رفت

 

شانه ات روی پروانه را ندید

 

و من

 

به نهایت شب بیدار ماندم...

 

روز را دوباره بارور میکنم

 

آنگاه که شد

 

روی تمام پاهایش که ایستاد

 

دوباره و باز

پرنده میشود

 

دردهای شانه ات

 

دوشم که خم از لحظه هاست

 

می ایستد به افتخار نبودن

 

و من دوباره باور میشوم

 

در انعکاس سایه ی درون برکه ای

 

که تن پاک میشود از تو

 

و غسل تعمید من

 

به آیین زمانه ام...


 پ ن :این تیرگی ها ...این خاکستری ،افسردگی نیست...شاید غم قشنگ دوروزه پیش زندگیم بوده...حالا سر از من بیرون برده.... که تابش را نیاورده ام....

خالی دستانم...حقیقت خوبی ست!

شروع دوباره میشوم

لحظه هایی را که نبوده ام

و ساعت روی دو پا می ایستد   تا

انتهای فردا

روی دوش عقربه ها

سر خم نکنم


-همیشه کسی هست که کسی را برگرداند...به آدم بودنش... .حالا آنقدر شنیدمت که گوشهایم نمیشنودت... .


پ. ن:۸تیر فهمیدم دو روز پیش تولدم بوده...که همه تبریک گفتن...تبریک...کلمه ی غریبیه...خوبه که بعد دوروز فهمیدم...به بهانه ی تولدم ،روزهایم نامبارک...

بیداری آدمی ادامه ی خواب های اوست...!

جغد  میشوم تمام ثانیه ها را به پاس شب

کز میکنم کنار اتاق خمیده ام

و شب با خمیازه ای بلند

کش می آید

روی روزهایم


پ ن ۱: دلم نمیخواهد اینروزها را خواب به چشمانم بیاید...مثل وقتی که خاطره ای خوب است روزهایت ...اما انگار فقط....

پ ن ۲ :کودکی را توی آغوشم میگیرم  و دلم میلرزد از آرامش بودنش توی دنیا....طفلکی...چقدر خوشحال آمدنت بودیم....

روزها را روی کوله ی شب جمع کردم ...

حوصله ای به بازگشت نیست

برای دوباره خواندن لحظه ها

که یکی یکی رفتند

از سرم

و دستان تاول زده از داغی دستان

تارهای گلویم را

عنکبوت

قبضه کرده که بس

نخواندم برایت از

 روزهای نماندن

نرسیدن

و نه های بسیاری

که نه بوده ای و نه بوده ام

زنده

میان سطرهایم

میان عبور

از ماشینهای

نگریخته از تنم

که جان ،بدهم

به تمام

دلبستگی های روز مرگی*

که نداشته ام...


*:روزمرگی را بدون تشدید بخونید ...

پ ن۱ :از ژاپن اسممو سرچ کردن ...نمیدونستم انقد شهرت دارم...!!!

پ ن ۲:این یک وصیت است:

تنم را کفن پوش دردهایم کنید...

روی دلت را، پیاده راه برو،بزرگ میشوی...

 

سنگ فرشها را کندم برای آمدن بارانی که قرار بود ببارد بر سرم ...که گذشت اگر ،ویرانه نشود تمام ساخته هایم و نداشته های باد نبرده را...که  گِلهای زیر سنگ تمامش را ببلعد...باران تند تر از تمام لحظه های بودن بارید .گذشت تا تمام کند راه نرفته را .بارید ...سیل راه افتاده و من پیش میروم، پیش به سوی تمام اکنون .از حال پرم و دارم به عقب بیشتر مینگرم ..از دود آتش درخت پشتی ،چشمانم را اشک زده...دوست داری فردا کلاغ کجا را لانه کند و بزند و بخواند و بارور شود درخت شکوفه نزده ی بهاری ات؟

میان حرفهایم این را بگویم.زمینی که شخم زدی گاو آهنش میان دلم گیر کرده.تمام چنگالش را توی چشمانم مپبرم عضلات چشمان و گونه هایم از خستگی، تر میشوند .چنگال دوای درد است برای ساییدن و درست نگاه کردن به همه چیز . دارد دود میزند از سرت و دلم و سوزشش چشمانم را تر کرد تا دو روز پیش .و حالا بی هیچ حسابی میگویم من خاکستری شدم...با تمام دلتنگی، با تمام بغض ...خاکستری ام و نه از نوع خاکستر ....که چون دوده هایش... .شاید باید بود و دید سر برآوردنم را ...بمان و ببین ...شاید باشد اگر بمانی ،سر برآوردنی.

چیزی شبیه زندگی...*

هیچ کاری از دستانم بر نمی آید

اما

لبانم که میتواند

به دنیا بخندد

...


پ ن :بدون هیچ پ ن

*:میدانید از کیست دیگر ...نام نمایشنامه ای از حسین پناهی

پ ن لازم:اینروزها زیاد یاد حسین پناهی و حرفهاش می افتم اما نمیخونمش!!!

نمیخواهم تکرار تاریکی دنیا باشم...

موهایم آنقدر بلند شده

که تنم را میان اتاقم تاب دهد...


پ ن ۱:کمرنگی این خطوط را ،دلم میخواهد، باشم...میفهمی...!!؟؟

پ ن ۲:چیزی ارزشش را ندارد...میدانم ....حتی خودم...

پس چرا باشم!!

پ ن۳:دارم میلرزم...

 

Tears Idle Tears 2

کسی که آوازی میخواند

:در روزهای آخر اسفند...وقتی بنفشه ها را....

و هق هقش شانه هایش را در پست نگهبانی اش میلرزاند ...

رفت، با تمامش رفت ...

و حالا که روزهای آخر اسفند گذشته

و بنفشه ها را تنها روی قبر مادربزرگ میشود دید و نه هیچ جای دیگر


پ ن ۱:با تو نیستم

پ ن ۲:میدانم که هیچ وقت نمیفهمی ...هیچ وقت

پ ن ۳:تمام خودم را میخواهم .چیزی  ازش مانده...!!؟؟

باید...!!


روی روزها را خط میکشم ...روی کتاب ها را روی خنده ها، روی چهره ات،چهره ام ،آینه ، روی خاطرات، روی تمام خودم خط قرمزی میکشم که بدانم من ،تنها باید برای من باشد....نباید بمانم روی زمین سرگردان تا تویی بیاید و ...نه این من نیست، این آن چیزیست که از من جدا بوده و کسی دیگر در من بیدار شده ،شاید همان سنگی که باید بیدار میشد...

از هر چه کاش بیزارم و درود میدهم به تمام نشاید ها...هیچ چیز حتی من هم خواستنی نیستم ،و تو هم ...هیچ چیز ارزشی ندارد.روبرویم بایست و بگو نمیخواهی تمام خواستنی ها را و قسم بخور به چیزی که نباشد ،همه بودنها قسم ندارند،قسم بخور به نبودن و بگو نخواهیم بود.مگر قراری برای بودن داشته ایم ،از روز اولی که اشتباهی اینجا پریدم و تو هم...؟

ما گناهی نکرده ایم نه تو و نه من...اشتباه سوار شدیم ،عدد ها را اشتباه گرفتیم و شمردیم شمردیم شمردیم از 68 تا تا تا 70 ،خوش بودیم که اشتباه آمدیم ،برایمان دست زدند...اشکهایمان پاک شد ،ما هم راضی که کسی پاکشان کرد...من همیشه میترسیدم از کودکی و بغض داشتم از آمدن مثل همان عکس که توی کیفت جا مانده!!بغضی که روبروی دوربین دارم از همان است ...

اما رسید به 85خیلی زود ،خیلی زودتر از موعد به بلوغ رسیده بودم اما کسی ندید که قد ام از سقف اتاق هم بالاتر رفته ...آنقدر که شبها سرم را توی آسمان جا میکردم و راحت تر از حالا میخوابیدم.راحت.

شمردم شمردی ،تا 86،سال مهمترین اتفاقاتی که، هر دو با هم گذشتند تا به پایان برسند ...دو اتفاقی که نباید میشدند و جنگیدم ..من .نه تو و نه کس دیگری ...روی آرزوهایم خط نکشیدم ،پیش رفتم ،رفتم ،بالا آمدم با تو هم ،همزمان با هم ...

حالا جزییات اعداد را یادم هم نمی آید...دارد میرسد به 90 دو اتفاق به هم نرسیدند...این یکی زورش بیشتر است ،خیلی ،زیاد ...که تو به گردش هم نرسیدی و تمام شدی .که این یکی دارد به جز خودش من را هم می ایستاند...من همیشه میجنگم با همه چیز،و بیشتر با خودم...و هیچ "کاش "ی را به زبانم راه نمیدهم حتی...روی خودم و زبانم را چسبی قرمز میزنم ...که همیشه سکوت کنم و کاش نگویم اگر میگویم...که تمام گفتنی هایم میشود :ک ا ش...

 


پ. ن :چقدر مانده به پایان راه؟!!

پ.ن:هیچ چیز را گفتنم نمی آید....چرا!!؟

 

"گفتی بیا زندگی خیلی زیباست،دویدم..."*

دو روز پیش

به جرم آدم بودن ،

مُردم...

 کسی آرام در گوشم گفت"سالهاست که مرده ام** "

 


 *و**از شعری از حسین پناهی...

 پ ن :کاش ...میشد نوشت

 

 

...

بغضی نشسته است روی تمام دلتنگی هایم

روی تو و تمام آرزوها را خط کشیده اند

تو را که کندم از خودم

گم شدم

میان بهت ِ

شعرهای 18 سالگیم

با دوربین های زاویه ندار

با نگاه اشتباه

دروغ

حماقت ِ یک رویا

کاش رویاهایم را

باور میکردند

کاش میفهمیدند

که بزرگ شده است

آنقدر و

آنقدر

که رفت

رفت و از

وجودم بیرون زد و

من ماندم و جای عفونتش

روی تنم را داغ بگذارم که:

عادت کن

به زندگی بدون رویا

به بزرگی

خو بگیر و بمیر از دردت

چرا که مادرت یکروز میان گیجی زمانه اش

 تو را بلعید و

بعد تورا عق زد

توی اتاقت

روی موکتهای بدون نقش

 زندگی ای که روی دلش مانده بود...

شاید بس ست

تا همینجا

تا همین

رویا

بافته شد

به تقدیر

به تعبیرمان

به هستیمان

...

 

حرفها چسبیده به گلو

و بغض میخوردش مدام

تو بگو

تو بگو

 ....

 

 

من هنوز هم سکوتم را مینویسم...

گاهی میشود میخواهی مثل این سطرها کمرنگ باشی و دیده نشوی تا کسی نبیندت...

توی اتاق کز میکنی و از خانه بودن و حبس کردن خودت  لذت میبری...و از بی حوصلگی !!!تاریخ سینما میخوانی...و بعد جالب اینجاست،لذت میبری.و میخوانی و میخوانی و ....میبینی بیشترش را خواندی...شاید از خودش نیست لذتش ...شاید از فکر اینکه با دانستنشان به آرزوهایت داری نزدیک و نزدیکتر میشوی لذت میبری...ناگهان ترسی به جانت می افتد که ... اصلا دیگر آرزویت ،آرزویت مانده و تو را راضی میکند... ؟

روی کدام بالمان نوشته اند برای پرواز...؟

روی تمام لحظه ها را خط کشیده ام

که یاد نرود از دست

و به غلیان بیهوده ی این سطرها

خیالی که وهم شد

نرود از سر...

روی دروازه های شهر

پاپیون بسته اند

برای ریزش باران احساست

سر که خوردیم باران ریخت

از ناکجایی که نباید دید

روی دروازه هایش زده اند:

ورود ممنوع

.تو میخواهی بروی

بروی به دور ترینها

من هم ...

اما

روی کدام بالمان نوشته برای پرواز؟

بیا شروع کنیم دوباره از من، بدون تو

که نبوده ای و

تو بدون من

که بوده ام و شاید نه

.....

....

...

دوباره شروع شد

روزی، جایی، با کسی

باید مرد

همانجا که تولد تازه یافتیم

.

.

.

بیا پایین

بیا اینجا همان هیچی ست

که سالها گشته ای

میخواهم آن را بیابی

میان سطرهایم

که تو در تو و پیچ در پیچ

واژه کز کرده درونش

و تا نیایی

 نمیریزد از این سطرها

که سپیدی کاغذ بیرون بزند...

.

.

.

 

و دوباره

"تو"یی کنار "من "ات کز کرده ست...

 

 

او آموخته بود...!

پرواز را آموخته بود. روبروی پنجره نشست و به اوازشان گوش داد تا آواز را هم بیاموزد .یک روز پنجره را بست و پشت به پنجره کرد و آوازی را خواند در حالیکه صدایی شنیده نمیشد و پرواز کرد در حالیکه خوابیده بود . او آموخته بود ،فقط، آواز ِ گنجشک ها را با پنجره ی بسته و پرواز را با چشمان همیشه بسته اش...!

كيست كه از پا افتاده ست...!ثانيه كه دارد جان ميگيرد بيشتر...

روی پاهایش که ایستاد برای بودنش کف زدند از پا که افتاد برای نبودنش.

اما میان ایستادن و افتادن، فرسنگ ها را بی تفاوت با همان پا قدم برداشت و گذاشت ...!

فروردین 87

 جواب حالايم:چرا روي پاهايش ايستاده بود اصلا...چرا!


پ.ن:حتي براي زدن حرفهايم بايد برگردم به سالها قبل...چرا؟!!

"عقربه ها که نوسان کند "

همانطور که چشمانم را بسته ام انگشتانم را روی دفتر میچرخانم  و پاهایم را که مدام میلرزانم از پای زن کنار دستی ام دور میکنم .افکارم مدام ميان تصويري ميچرخد كه فرمان از دستم سر میخورد و نوری که به چشمم میخورد وبعد ... ، سرم روی فرمان و دستانم میانش گیر کرده است. با ایستادن مترو و کمی خم شدنم روی صندلی آبي رنگ آن ،چشمانم را دوباره که باز میکنم میفهمم هنوز میبینم و فرمان چند وقت پیش از دستم جدا شده و من ديگر پشت فرمان نمينشينم. حالا صدای داخل مترو چیزی میگوید و من دستانم هنوز روی دفترم است و با آن چیزی را مینویسم .چشمانم به شیشه است اما هنوز همه ی آدمهایي كه مترو به سرعت پسشان ميزند ميبينم . چشمانم سیاه میشود و همانطور که دستم در همان حالت قبلی ست ،لبخندی گوشه ی لبم مینشیند .اما تاریکی خیلی طول نمیکشد و تونل به انتها میرسد و من سعی میکنم با تنگ كردن چشمانم فضا را تاريكتر كنم تا ببينم . حالا چیزی را كه  با ناخنهایم روی دفتر جلد چرمی ام  نوشتم مرور کنم:

" چشم به جایی ندوخته ام که دارم طرح میزنم.  روی تمام خطهای کمرنگ را دوباره مداد میکشم اما... اگر شود. "

تقريبا حدس ميزنم كه اينها را نوشته ام .شايد اصلا كشيده نشده باشد. دستم را از دفترم جدا میکنم .دستم میخارد .آنها را میخوارانم. یادم میافتد برای نوشتن چیزی در دستم نیست . و قرار نیست  که بعدتر مدادی هم باشد .و بايد حك كنم .

سر از دفترم بر میدارم میفهمم مردی شبیه مدیر قبلی ام بالای سرم ایستاده و میگوید :" بیا یگیرش . اااِانگار نیاز داری... .آخه ... ببخشید اا انگار... با ناخن هاتون چیزی رو مینوشتید"  با ناخنهایم دستم را که دیگر قرمز شده میخوارانم و مرد را با نفرت نگاه میکنم .اینبار شبیه تر از قبل به مدیر که دوست داشت صمیمی بشود و بهانه اش برای اخراجم این بود که من خودخواهم، شانه هایش را بالا میاندازد و من دستانم را که دیگر قرمز شده روی شقیقه هایم میگذارم و انگشتانم رویش نوسان میکند .بغضم انگار به شقیقه هایم مربوط میشود که با به حرکت در آوردن آنها در گلویم بالا و پایین میرود . بغضم میگیرد که چرا زندگیم فقط برای خودم نیست . به روبرو خیره مانده ام به لکه ای که روی شیشه ی روبروست، اما گاهی چشمم به زنی که کنار لکه ی شیشه  نشسته،  می افتد .کاش کسی بود که بگویم دیوانه نشده ام و او بفهمد این یک خواسته ی معمولی مثل تمام خواسته های آدمهاست فقط از نوعی دیگر. وقتی زن روبرویم  را که همینطور به من خیره مانده تار میبینم ،بی اختیار دستانم را پایین می آورم و چشمانم را با سریع به اینطرف وآنطرف نگاه کردن از اشکی که داشت شکل میگرفت خشک میکنم. دوباره دستانم خارش گرفته آنها را روی مانتویم چند بار بالا و پایین میکشم. زن روبرویی سمت راست لکه ی شیشه که از ایستگاه اول همچنان به من خیره مانده، دوباره متمرکز من شده  و پیاده نمیشود که من فقط سنگینی نگاهش را حس میکردم و آن را به زن سمت چپی اش مربوط میکردم. فوری دستانم را در جیبم فرو میکنم و با عصبانیت نگاهش میکنم و پاهایم را میلرزانم . در ذهنم مدام این کلمات میچرخد که  برای همین نگاهها بود که میخواستم خودم تنها با ماشین با شیشه ای که پایین داده شده بروم و فقط خودم باشم .اما  او نمیگذارد . بعد از آن تصادف نمیگذارد خودم تنها با ماشین بروم، میترسد تصمیمم عملی شود. نمیخواهم دستانم را از جيبم بیرون بیاورم که دوباره آن زن آنها را ببیند و یا با هوا خوردن شروع به خاریدن کنند .میخواهم ساعت را ببینم اما ... نمیشود، تحمل نگاههايش را ندارم .از زن بغل دستی ساعت را  میخواهم بپرسم  که همزمان با من میخواهد چیزی  بگوید که میخندد و من از نگاهش خوشم می آید. بعد از مدتها که از چیزی خوشم می آید و اجازه میدهم او اول حرفش را بزند  میگوید:

" خودکار یا مداد دارید؟ "

 دستی از بالای سرم روبروی صورتم می آید و خودکاری را به زن میدهد و زن دوباره لبخند میزند و من اینبار از لبخندش بدم می آید. دیگر به صورت زن نگاه نمیکنم .رویم را از او برمیگردانم . خنده ام میگیرد که حتما مرد از اینکه بالاخره توانسته  به او محبت کند احساس رضایت میکند....اما فکر میکنم به اینکه دست مردانه ای خودکار را نداد . گیج میشوم .نگاهی به اطراف میکنم هیچ مردی اینجا نیست .سرم را میچرخانم .دختری بالای سرم ایستاده  وقتی نگاهش میکنم او هم لبخند میزند .دوباره از لبخند او هم خوشم نمی آید، سرم را بی تفاوت بر میگردانم  .زن تشکر میکند و رو به من میگوید:

"چیزی میخواستید بگید؟"

نگاهش کردم تا بگویم اما ...چشمانم را هم که چند بار باز و بسته کردم یادم نیامد .هنوز به این فکر میکردم که چرا احساس دیدن مردی شکل مدیر را داشتم. گفتم:

" ببخشید یادم رفت .الان یادم میاد و میگم."

و او  سرش را  تکانی داد و دوباره همان لبخند تصنعیش را گوشه ی لبش نشاند و شروع کرد به جدول حل کردن .هنوز روی خانه های جدول چشمانم را میدواندم تا شاید یادم بیاید . ناگهان  دستانم را از جیبم بیرون میآورم تا ببینم دفترچه بیمه ام هست یا نه. وقتی دستم را تا مچ در کیف برده ام ، ساعت را روی مچم میبینم .میخندم و سریع سرم را به سوی زن میگیرم و میگویم میخواستم :

"ساعت ... "

وقتي زن با کلمه ی ساعت سریع به دستم خیره ميشود حرفم را میخورم و سرم را پایین میگیرم و به ساعت نگاه میکنم .سعي ميكنم سنگيني نگاهش را حس نكنم و فراموشش كنم. نگاهی به روبرو میکنم که ببنیم کدام ایستگاه است قبل از اینکه صدای داخل مترو آن را اعلام کند .بايد ببينم كه اگر رسیده ام ،زودتر تصمیم بگیرم که بروم ،یا نه .اگر او بفهمد و دفترچه را ببیند که هیچ چیزی در آن نوشته نشده  دوباره امشب را هم نباید شام بخورم و فقط به چشمانش زل بزنم و بگویم میروم فردا ،فردایی که خودم هم نمیدانم کی میخواهد تمام شود حالا  که حتی شروع هم نشده .دوباره شقیقه ام انگار دارد میپرد .حالم بد میشود .چشمانم ایستگاه پشت شیشه ی روبرو را  ثابت  و زنی  را که نشسته با حرکت میبیند .چشمانم را میبندم . وقتی بازشان میکنم زن بغل دستی، دختر بالای سرم با لبخندهایشان و زن روبرویی رفته اند .احساس آرامش میکنم .فکر میکنم به اینکه خنده دار است که بعضی مشکلها چه راحت حل میشود و فقط کافیست چشم را بست...!

درگیر پیاده شدن یا نشدن و فکر کردن بودم که متوجه شدم ایستگاهی را پیاده شده ام و دارم به سوی دفتر میروم.

 

 روی در نوشته" تعطیل است! "بلند میخوانم . دوباره دستانم را که در جیبم فرو کرده ام بیشتر در جیبم فرو میکنم شان طوری که انگشتهای خم شده ام را که از بیرون کاملا معلوم میشود میبینم. پاهایم را که داشتم آرام از پایین به در دفتر رئیس کار گزینی  میکوبیدم ،آنها را دیدم. همانجا کنار در مینشینم و با بغضم کاری ندارم که مدام قلقلکم میدهد .دستانم را گوشه لبانم میگیرم و لبانم را از هر گوشه میکشم و فکر میکنم کاش من هم بتوانم آن لبخندها را گوشه ی لبانم بچسبانم تا امروز قبولم کنند و درگیریم برای کار تمام شود و بدانم بعد از آن اتفاق جدید فقط میروم سر کلاس و به آنها می آموزم كه بیشتر، خودم آرام میشوم. همینطور ادامه میدهم به فکر کردنم تا پاهایم روی سرامیک سر میخورد و تعادلم را از دست میدهم . یک دستم را تکیه ی زمین میکنم  و دیگری را به دیوار میزنم و پایم را که سر خورده بود روی سرامیک میکشم و به خودم نزدیک و سعی میکنم بلند شوم . با بلند شدنم روبروی صورتی قرار میگیرم که جلوی همان در ایستاده .سریع صاف میایستم تعادلم را سعی میکنم حفظ کنم. مویم را که موقع بازی  لبخند با انگشتانم از باقی مویم جدا شده و بیرون ریخته زیر مقنعه میزنم و سلام میکنم. مرد آرام سلام میکند در حالیکه در را باز میکند و پلا کارت  در را برمیگرداند ، تعارف میکند و من هم سریع  بدون حرف دیگری داخل میشوم. چند دقیقه ای مینشینم .میپرسم :

"شما ...رئیس... هستید؟"بذون معطلي میخندد و میگوید:" نه  من منشی فعلی رئیس هستم .اسمتون؟"  کمی مکث میکند، چشمانش را کمی نیمه باز میکند و نگاهش را از من بر نمیدارد و بعد از کمی فکر  همینکه میخواهم چیزی بگویم میگوید :"بله بله." وبه طرف دفتر چه ی روی میز میرود .و دستش را روی حرف" غ " کنار دفترچه میگذارد و آن را باز میکند دوباره با تفکر و کمی گیج نگاهی به من و صفحه در خواستم میکند و میگوید:

" این کار رو برای خودتون میخواستید ...!؟"میخندم و میگویم :"بله تا چند وقت دیگه، حتما" .میگوید: "  بله حتما درسته  . بنشینید تشریف میارن."

 پایم را که بیرون گذاشتم سرمای شدیدی بدنم رادر آغوش گرفته بود و مرا تکان  میداد ، مدام هم تکان میداد مثل کسی که وقت حرف زدن ،با زدن ِ گاه گاهش  به تو یادآوری میکند به حرفهایش گوش بدهی . باد هم فهمیده من زیاد همه چیز را گوش نمیدهم . و حالا اگر او دوباره میدید اینطور فکر میکنم ،مثل همیشه ،میگفت : "هر چی خیال داشتی بافتی، دیگه پسش کنی بهتر نیست !؟"

اما من هم آغوش باد سردی شده بودم که مدتها در خانه ، کنار باغچه و حوض ،حتی کنار کرسی قدیمی در زیر زمین که همیشه من با آن گرم میشدم ،بود و او هم مثل هیزمی که شعله های آتش را بیشتر میکرد سرما را بیشتر شعله ور میکرد.

-"نمیخوای بری دکتر"

 "نه "

-"خودت گفتی ..."

:"آره ، برای دستهام .حساسیتم داره از روی دستام هم بیشتر میشه اما،  نه برای چشمهام."

-:"آره دیدم به جای اینکه بنویسی ، خیالهاتو با انگشت حک میکنی و بعد میخونی. داری تمرین میکنی که موفق بشی؟! "

جلوی پایم سنگی می افتد .از جایم میپرم .میترسم .نگاهی به اطراف میکنم سرم را بالا میگیرم پرنده ای را میبینم که هراسان به این سو آن سو میرود و کمی آنطرف تر پسرکی را، که میترسد از اینکه حالا میخواهد چه بشود که من به او نگاه میکنم .و بعد بلند میخندم. همیشه ،بلند، میخندم، تنها بلدم بلند بخندم هیچ وقت لبخند نمیزنم، نمیتوانم.

 کیفم را محکمتر در مشتم میگیرم و آن را روی شانه میگذارم و میدوم.

 

نمیگذارد کلید را از روی دری که باز کردم در بیاورم .سلام نداده شروع میکند.

- "رفتی ؟"

-"آره...،یعنی... نه."

-"بالاخره آره یا ..."

-"رفتم برای کار...میدونی دیگه..."

وارد که شدم شروع کرد به پرسیدن و طوری سوال میکرد  که نمیتوانستم جوابش را ندهم.  دوست ندارد بروم میگوید حداقل حالا نرو .اما یادش رفته من همیشه عجله دارم.

ميگويم :" چطور باید ثابت کنم من ..."كه بغضم نميگذارد ادامه بدهم  و آرام  از خانه بیرون می آیم بدون اینکه حتی بفهمد .همینطور که در را میبندم یاد لبخندهایش می افتم .لبخندهايي كه وقتی پایم را داخل خانه گذاشتم روي لبانش داشت. هیچ وقت به لبخندهای او بد نگاه نمیکردم اما امروز از آن هم بدم آمد .چون وقتی فهمید نرفتم دوباره آنها را محو کرد!نفهمیدم برای چه لبخند زد و برای چه محوشان کرد.

دوست دارم نگاهم دوباره برود جایی که دوست دارم .نقطه ای از آسمان که فقط خودم در روز با ستارگانش آنجا را تشخیص میدهم. از روزی که فهمیده دوباره میخواهم چیزی را کم داشته باشم لااقل از او و آدمهای اطراف از دستم عصبانیست. چند روزی که چشمانم نمیدید و دکتر گفته بود موقت است و نگران نباشید، اصلا ناراحت  نبود اما وقتی فهمید دوباره  من هم میخواهم سراغم بیاید تا تجربه اش کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم میترسد. میترسد زندگی از حالا هم سخت تر شود از اینکه فقط من و او هستیم و هیچ کس نیست  و یا هستند و ما خودمان نیستیم .نمیداند من وقتی از حالا  که فقط همین هاست خسته شده ام و میخواهم بلایی که میخواهد سرم بیاید، زودتر بیاید.که بتوانم خیلی چیزها را نبینم و راحت از کنارشان با عصای سفیدم همراه شاگردانم بگذرم.

 تا سر کوچه را میروم. دوست دارم بلند قدم ها را بردارم تا زودتر برسم اما هنوز چشمانم میبیند .چطور برایش بگویم دوست دارم به آنها درس بدهم وقتی باید مثل آنها باشم. او نمیخواهد.   با قدمهای بلند به طرف خانه برمیگردم و بلند داد میزنم :"برگشتم." متوجه تکان خوردن پرده ی پشت پنجره و ایستادن او پشت آن شدم و فهمیدم هنوز هم مرا میشناسد كه پشت پنجره منتظرم مانده .دستانم را که دیگر از خارش قرمز وداغ شده است زیر شیر آب حوض میگیرم که تا مغز استخوانم هم خنک میشود .همانطور که روی دستانم آب میریزد ، فکر میکنم به اینکه دوست دارم حس خوبی را که امروز بعد از مدتها تجربه اش کردم را با صبحی بد تر از همیشه برایش تعریف کنم اما او میگوید خودخواهم. همه همین را میگویند . آقای مدیر که همیشه میگفت من را از خودش دور کرد تا راحت شود.

همبنطور که پله های جلوی در ورودی  را یکی یکی بالا میروم ، قدمها را بلند میکنم و صدایم را بلندتر .من وارد نمیشوم و از پشت پنجره های حیاط  صحبت میکنم و او از کنار پنجره ها در خانه میگذرد طوریکه که هر دو قدم یکبار او را میبینم .و ديوار كه فاصله ي بين پنجره ها را پر كرده نمیگذارد او را ببینم .من میگویم از اینکه باید قبول کند من همان آدم قبلی نخواهم شد .وقتی میگویم تمام که نه اما بيشتر این چند روز را به این که باید تصمیمش را بگیرد فکر میکردم ،از پنجره ی بعدی نمی بینمش .پایم را از پنجره رد میکنم و دستم را روی چهارچوب چوبی قدیمی پنجره تکیه میکنم و داخل خانه میپرم. تند راه میروم و به او که کنار دیوار تکیه داده توجهی نمیکنم و رد میشوم .دوباره برایش میگویم. در اتاقها میگردم و کارها را همراه با حرف زدنم تمام میکنم آینه را بر میدارم و میخواهم هم آینه را از گرد و خاک این چند روز پاک کنم و هم او را ببینم. اما چشمانم دیدش کمتر شده .تصاویر در آینه را خوب نمیبینم. آن را با پارچه ی در دستم تمیز میکنم و میگویم:  "زندگی همین است"و  خودم خنده ام میگیرد. می ایستم و  نگاهی به اطراف میکنم . او نیست . صدای در حیاط  را تازه میشنوم .به پرده ی سفید حریر پنجره که با باد تکان میخورد خیره میشوم .در حیاط که از پشت پرده کمرنگ تر از همیشه است با تکان خوردن پرده انگار دارد تکان میخورد اما در هنوز بسته است و باز نمیشود .دستم به کمرم است و چرخی میزنم و همانجا وسط اتاق طاق باز میخوابم .به سقف که حالا کنار ترکهایش زرد شده خیره میشوم. خیلی خوب ترکها را نمیبینم .اما همیشه جاي  ترکهای آنجا را  خوب میدانستم.هاله ای از زردی را کنار آنها میبینم .مثل  گوشه ی چشمهایم که حتما زرد شده اند از بس که دیدن را تحمل کرده اند از زمانی که نباید میدیدند. چند ماه  است كه از وقت ندیدنم گذشته . ناگهان بلند میشوم و مینشینم ، چشمانم را میبندم و سرم را بالا رو به سقف میگیرم .دستانم را روی قالیچه ی زیر پایم میگذارم و با انگشتانم روی آن مینویسم "  بگذار زندگی هم نوسان کند"  با صدای دری که از حیاط خانه می آید چشمانم را باز میکنم و فورا می ایستم .من قبول کرده ام  او را هم باید آماده کنم که من زندگی را با بالا و پایین پریدنش دوست دارم . همینطور که خوب پله ها را نمیبینم میخواهم از آنها پایین بپرم که چشمانم نمیبیند و از روی پله روی زمین می افتم.  

                                                                                                                                     

 

 

 

در ه ز ا ر ت و پيچيدن بخواهد ،شايد اين درد...!

خم به پايان شده ام

ميدود تمام راه را

انگشتانم ،كه دست برسد به تمام ضربه هاي كوبيدن نت

شعر نميدهي ام...شعر نميشود اين دستان

ساعت وسيله نيست ميان بهت عبور

زنجير بريده است از ميان من و تمام خاطرات

كه به دم باز

و باز و ....كنار واژه ها كز ميكند اين دستان

اين هجوم ،اين تو

كه باور شدي ام

كه طاقت شده ام

تارهارا كوك كرده اي

كوك به اندازه ي بازي تا انتهاي پرده كشيدن

دست ميكوبدم روي ميز

روي تمام ميزهاي انتظار كه ننشسته ام

كه دويده ام براي رسيدن

كه گسسته ام،

بگو باور كنم

تيك ،تق شكستن انگشتان يا نواي كوك ساعتت

بگو

 باور نميكنم كه آمده اي كه مانده اي

 

دست بسته ام

بستم و به قعر بردم دلي كه از اندوه جان داد

كمين كرده اي ،

بيا ببر سنجاقت دلم را كوك نزد

نزد دكمه ها را دستانم تا نوا شود

نشد كه راهي براي رفتن باز شود

كه گاهي دلي ، حرفي به ميان بيايدو زل بزند به تمام لحظه ها

خاطر نمانده كه با آن شروع كني

غصه فرياد شده ست

زنجير را به پا بسته كه شايد راه

 به پيش برد ...

 كه بگويد

آيينه بيدار شو او رفته است...

روي زخمهايت دست بگذار ،هوا آلوده ست...!!!

زمان بيشتر از اينها حساب كرده رويمان

اما

چه ميشود گفت وقتي

تيك تاك

تيك و تاك

قدم هايش محكم روي گردنهايمان

فرو ميآيد

و فرياد برخواسته از ذهنمان روي دستهايمان ميخشكد

..

دستانمان ميخشكد

در خلا كه دست مياندازيم

چنگ به هيچ ميگيريم

.

.

و من

اعتراف كرده ام بارها

و بارها

كه چنگ نزده ام نخواسته ام و زمان با گام هاي آهسته

با فشاري مضاعف

استخوانهايم را به ذهنم نزديك كرد

استخوانهايم و جسمم در انديشه ام فرو رفته

و حال كه اينجا ايستاده ام

و به تو

و دستهاي خالي ات نگاه ميكنم

ميفهمم

زخمش عفونت كرده است

و مرهم كه نيازش از بودن است

زحمتش بيشتر شده

من

خودم

با دستانم

با كهنه پوستهاي خيالم

عفونت را ميخشكانم

مثل شاخه هاي بيد روبري خانه ات

و هرس ميكنم تمام خيالهاي عفونت را

صبر كن فقط بايد قيچي هرست را تو ...

.

.

.

.

.

تو تمام حرفهايم را نگفته نشنيده گذاشتي تا

عفونت كند

مانند تمام خيالاتم و ...

شايد بايد حالت خوب نباشد ...تا باشي!

باور سخت است

باور اينكه نيستي وقتي هستي

ريلهاي ايستگاه طويل زير پل

بالا آمده

چون گياهي كه پيچيده ميشود...

و نويد از نبودن و بودن ميدهد

تنهايي تاب نميآورد نيامدنت را

و تند باد خاطره هاي كوچكم از چشمانم با اشكهايم سرازير ميشود

بيا و بمان تا تمام خاطراتم تمام نشده..

اما شايد هنوز اميدي هست...

هر شب كه ماه بيرون ميزند

از چادر تنگ روزش

من فكر ميكنم به چگونه خوابيدن.

اشكها نميگذارند جايي براي خواب در چشمانم بماند

راهي هست براي

پيچيدنت در گلويم تا تمام بغضهايم را در قلبت فرو كنم؟

تا

يادت باشد انگشتانت هميشه بايد

روي سيب گلويم نوسان كند

بايد حساب بغضها و اشكهايم دستت باشد

كه از حساب انگشتهاي دستهاي كوچكم خارج شده

سرخ باش تا نگاهت گرم كند تمام سرديم را

من ميلرزم از اندوه باران امروز

باران تنهايي كه قطره قطره تنها ميشود

ثانيه اي طول نميكشد كه

قانون جاذبه ات قطره هاي تازه تولد يافته را ميكشاند به سوي خودت

حتي باران هم ...

تو ميروي با كوله باري كه از باران امروز پر است

و خاطره تا ابد برايت دست ميزند

و من ميان مهي از اندوه و ترنم باران

آواز ميخوانم با گنجشك تشنه لب كنار جوي آآب

و تممام نميشود آواز امروز

كه من بيايم

و بروم

كنار تمام خاطره هايم

بنشينم و به خواب روم و آرام بگيرم

..

..

 

...سخت است...

چند ساليست سخت است آرام گرفتن كنار مهي از اندوه

و كوله اي ازلبخند و گاهي تبسم و گاه قهقهه اي كه حسابش دستم نيست

بيا ...

آواز بخوان و بيا... .

بی بهانه...، هستم

• روز شو

بایست

میان هجوم

و باران شو

نبار

از گسستن

بند بند تنت جان میکند مدام

 پر کن تمام چاههای دلت را

 شهر پر است از خالی چاه ها... .

• رود که از تلاطم ایستاد

طوفان هجوم آورد

به خاطر آرامت

و این دستان تو بود که همانطور به دیوار تکیه ماند... .

                                                                          ۸/

                                                                              ۸/

                                                                                   ۸۸