وقتی چاره ای نباشد

فکر میکنم اولین باری ست که از خودم اینجا می نویسم ، هر چند اینجا و هیچ جای دیگری هیچوقت چیزی غیر از خودم ننوشته ام ، اما اینبار مستقیم اشاره میکنم به خودم ، ارجاع میکنم ، تعریف میکنم از اینکه چرا تابحال چیزی از خودم ننوشتم ، چرا دوست نداشته ام بنویسم ، چرا نوشتن اینگونه برایم با وجود کشش و جاذبه ، سخت بوده ، احمقانه بوده ... ... ... قدری عجیب است وقتی چاره ای نباشد ...

پ.ن : قصد نوشتن از خودم را نداشتم ، تنها صحبت کردن در نظرم بود ، و نوشتن از واژه ی " خودم " که این دو قصد محقق شد و ... می رویم تا زمانی که باز چاره ای نیافتیم و یافتیم چاره ای نیست ! 

ای من

آه ای من ، ای زندگی
تو مملو از هیچی ،
و من ،
تهی از هیچ !

آنسوی تر

و اوضاع از اینی که هست خراب تر میشود ، کم کم از همه چیز دور میشوم ، چیزی نمیخورم ،لاغر تر و ضعیف تر میشوم ، مسئولیت های شخصی و اجتماعی ام را نمیتوانم تمام و کمال انجام دهم ، دانشگاه و کلاس ها را کم کم فراموش می کنم ، همینطور زمان را ، بیخوابی ها برمیگردند ، سرگردانی در خیابان ها هم ، فرار ها و پنهان شدن شدت میگیرد ، فرار از آدم ها و اجتماع شان ، پنهان شدن از دید دوستان ، تمام وقتم را در اتاق و با افکارم میگذرانم ، چیزی نه میخوانم و نه می نویسم ، کم کم ذهنم قفل میشود ، میشود ماشینی که مدام تکرار میکند ، تکرار و تکرار ، نه چیزی افزوده میشود و نه کاسته میشود و نه فراموش میشود ، بی هیچ تحرکی ، ساکن میشود و قوای ذهنیم کاسته میشود آنقدر که دیگر کار از کار بگذرد و این سرایت کند به تمامی بخش ها ، آنوقت است که اوضاع خراب تر میشود ، سردرد ها بر میگردند ، فریاد کشیدن ها ، سکوت ، افکار ناجور و ویران کننده ، کارهای احمقانه ، آسیب های جدی ، صدمات ماندگار ، جراحات عمیق ، بعد ترس ویران کننده ، فشار های عذاب آور و بیخیالی های زجرآور ، آنوقت از این هم ضعیف تر میشوم ، چیزی نمیخورم ، تنهایی و تنها تنهایی را می خواهم و سکوت را ، و انتظار ، و موسقی و قلم و کتاب و مرگ را ، بعد به نقطه ی آخر که میرسم نقطه ی مقابل را باز می یابم ، باز زندگی را در آن سوی می بینم ، آنسوی تر از پیش ، اما هنوز خودش است ، دست نیافتی اما خواستنی ، مملو از زیبایی ، لذت ، روشنایی ، نور ، گرمی ، رنگ و طعم و بو و موسقی و جلوه ، پر حرارت و پهناور ، بی کران ، تصور ناشدنی تصور ِ ذهنی ، زیبا ترین تخیل و روحانی ترین داشته ، طنین انداز ترین صدا و روشن ترین جاده ، و باز نیمه های راه به زندگی باز میگردم ، به میان زندگی میپرم و سعی میکنم به گونه ای دیگر راه را طی کنم ، راهی که "نباید رفت" ، این را یادم است در جواب دوستی میان جمع ده نفره ای گفتم ، بعد سعی میکنم جبران کنم ، گذشته را ، و اینچنین آینده ای بسازم ، اما کدام آینده ، آینده به چه کاری می آید ؟ آینده چه چیز خواهد بود ، "هیچ" ، و باز با سوال عظیم همیشگی روبرو میشوم ، و باز به زانو می افتم ، در برابر ابهام بزرگ قرن من ، دوران ما ، و زندگی دیگر پرحرارت نیست ، زندگی هم در برابر سوالم کمر خم میکند ، و تمام حقیقت زیر بار این حقیقت به زانو می افتد ، و من همه را نه از بالا ، از اعماق نظاره گرم ، و اوضاع باز خرابتر میشود ، تا کجا نمیدانم ، تنها مدام تحمل زندگی در من فزونی می یابد ، همگام با کاسته شدن قوای ذهنی ، همگام با کاسته شدن قوای جسمی ، همه چیز در من سقوط میکند ، سکوت میکند ، به سکون میرسد ، تقلا میکند ، دست و پا میزند ، فریاد میکشد ، ناامیدانه در جستجوی پاسخی ، در کورسوی گذشته جاده ای می یابد ، اما دیگر دیر شده ، فرصتی نمانده ، نه برای به عقب بازگشتن و نه برای به جلو گام برداشتن ، همه چیز گم میشود درونم ، گم میشود و از دست میرود ، بعد به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم ، به تصویرم بر روی مونیتور ، توی آلبوم های قدیمی ، گنگ شده اند و تصویر آینه دیگر برایم آشنا نیست ، دیگر نمی شناسمش ، دیگر چیزی نمانده ، تا پایان ، دیگر چیزی نمانده ، پایان راه است ، تا پایان چیزی نمانده ، غریبه ای در جاده ای ، بی حرکت متوقف شده ، ایستاده ، بر روی پاهایش ، ایستاده هنوز ، اما گام بر نمیدارد ، به ساعت عظیمی چشم دوخته ، اما حتی عقربه ها را هم دنبال نمیکند ، اما حتی منتظر هم نیست ، انتظار چیزی را هم نمی کشد ، باور دارد این راه تمام شده ، باور دارد جاده جایی نمی رود ، باور دارد جاده تنهاست ، باور دارد تا پایان چیزی نمانده ، باور را کی از دست میدهد ؟

اینک ، من کجایم ؟

میرسم ،

تو آنجا نیستی ،

میرسی ،

من اینجا نیستم ...

اینک تو هیچ جا نیستی ،

و من ،

همچنان میرسم ...

سال ها می گذرد ،

تو اکنون کجایی ؟

تو اکنون کجایی ؟

سال هاست می گذرد ...

تو اکنون ،

کجایی ؟

منحصرا جهان

جهانی پیش رویم است ... جهانی محصور شده ، حصار هایش تنم را نه ، بلکه روحم را زخم میکند ، چه رنجی ... چه رنجی ست ،

 جهانی پیش رویم است ، مملو از مفاهیم ِ ناآشنایی که آشنایند اما مرا منع کرده اند از آشنا شدن ِ با مفاهیم ِ آشنا ... محسور ِ تلی مفاهیم ِ ناملموسم ... نه ! مرا محسور ِ انبوهی مفاهیم نامأنوس کرده اند ،

اینگونه رنج کشیدن را آموخته ام ... من ... آموخته ام ... این جهان ... منحصرا ... خلق شده !!!

اندوه ِ من چه بود ؟!

اندوه ِ من !

یگانه معبود ِ من ،

تو را می پرستم ،

تو را به مانند خورشید و ماه ،

به مانند آتش و نور ،

به مانند طبیعت و غریزه نمی پرستم ،

تو را به مانند خالقی مهربان ،

خالقی که زیبایی را آفرید نمی پرستم ،

تو را به مانند تنها آفریننده ای که برایم مانده ،

تنها آفریننده ای که هنوز زنده می پندارمش ،

می پرستم ،

اندوه من تویی ،

اندوه ِ من !

مرا رویای ِ حیات ِ دوباره نیست ،

بگذار تو را اینگونه که هستی ،

تو را اینگونه که هستم ،

سجده کنم ،

بگذار اندوه ِ من ،

مرا فراموش کند ،

بگذار از امروز ،

تا به نهایت ،

با خود بگویم ،

اندوه ِ من چه بود ؟

آتش ِ زرتشت

نوت ِ آتی : چنين گفت زرتشت : " كه بسوزانيد بدي را درآتش ، تا ز آتش برون آيد نيكي" پس تو نيز چنين كن.

من : من چنان کنم که آتش ، نیک کند آن بدی را که سوزانده ای در آتشی که نیکی سوزاند و بدی زاید ، اما تو چنین نکن ، چنان هم نکن !!

فعل و انفعالات ِ یک اندیشه ی منفعلانه

گاهی آدم لازم است به ناچار جای فاعلیت ، وظیفه ی مفعولیت اش را هم در حد کفایت عمل کند ، این ، گونه ای یادآوری به انفعالی بودن ِ انسان است هر چند شیوه ی منفعلانه ایست اما در هر صورت نتیجه ی اثر بخشی و ماندگاری طولانی خواهد داشت ... بعنوان مثال گاه ملزومات ِ تصمیم را فراهم آوردن فارغ از فعل ِ به تصمیم و حتی اتخاذ یک تصمیم ِ افعالی لازم است تا فاعلیت ِ شخصیت ِ مأخوذ را تثبیت کند ...

حقیقت چه بود ؟

ایکاروس ؟ تو را چه شد ؟ که اینگونه بال گشودی هیجان زده شتافتی ، گمان بردی حقیقتی را میجویی ؟ گمان کردی حقیقت همان است که روشن است و تنها باید پر هایی بیابی و با موم ِ روح برانی تا روشنایی و ...

آه ایکاروس ، ای ایکاروس نادان ... حقیقت همان بود و تو نیافتی اش ، همان بود که از آن گریختی ، که بال هایی فراهم آوردی و پرواز را آموختی تا بگریزی از آنچه که نمیپذیرفتی ، ...

آه ای ایکاروس ابله ، دریا هزارتوی دیگری بود و آسمان و خورشیدش هم ...

اما تو حقیقت را یافتی !!!

و یافتی که دیگر حقیقت را گریزی نیست ، و آنگاه ...

آنگاه از قهر خورشید به قعر دریا فرو افتادی ... حقیقت چه بود ایکاروس ؟ آیا لازم بود با خورشید و روشنایی اش یکی شوی تا بیابی حقیقت ات را ؟

ای ایکاروس نادان ، حقیقتی در کار نبود ، حقیقت همچو تو افسانه ای بیش نبود برای افسون بشر و نسل آدم و حوا و سیبش !!!

دغدغه ی عَدَم

مدام سرنگی را پر و خالی میکرد ، خودش ادعا داشت از خلاء خالی اش میکند و از خالی ( هیچ ، عدم ) پُرش می کند ، دیگری به زبانی ناشناخته با خودش صحبت می کرد و به زبانی خاص برای ِ ما ترجمه می کرد ، دیگری با صدای ِ بلندی سکوت می کرد ، دیگری ادای ِ بیماران ِ مقاربتی را در می آورد ، گریه می کرد و شمع روشن می کرد و بعد صدای ِ قهقه اش را ول می داد به هوا ... هیچکدامشان هم دیوانه نبودند ، آخر من هم ادای آدمهای فرهیخته و آرام را در میآوردم ، مدام با تعجب و نگاهی حاکی از دلسوزی تماشایشان می کردم ، سعی می کردم درمانشان کنم ، مطالعه می کردم ، از همه بدتر ، " فکر " می کردم ... به همین خاطر بود که مرا با آنها در یک مکان نگه داری مان می کردند ...

جنون ٍ دوست داشتنی

... اما هنگامی که خِرَد خود را از شر جنونی که تا مدت ها با آن آمیخته بود رها کرد ، دیوانه با وجود خرد ِ از میان رفته و خشم حیوانی اش ، از قدرت خاصی در اثبات حقایق برخوردار شد ...
تاریخ جنون / میشل فوکو / نشر هرمس

اینها تنها مقدمه ایست بر آنچه باید به آن پرداخت ، ژرف تر از آنچه تا کنون بوده ... این جملات معنایی به ظاهر روشن و واضح در پی دارند ، هرچند در نگاه اولیه اینطور می نماید اما کاملا هم قابل قبول نیست اینکه بپذیریم دیوانه در امر بیان ، تشخیص و اثبات ِ حق از خردمندی پیشی گرفته باشد ... پس مساله در نوع و سبک و سیاق این شکل خاص ِ از جنون است و بی شک باید رده ی خاصی از این " خرد از میان رفته " و " خشم حیوانی " مورد نظر باشد ، آنچه مایل است نویسنده ی تاریخ جنون اثبات کند همانطور که در بطن تمامی سطور کتابش ملموس است ، این جمله است که میگوید " دیوانگی بشر لازم است " ... اما به شرح آنچه در بالا گفته شد ، او این دیوانگی مورد نیاز را پروسه ای به این صورت صورت شرح داده ... از دید او این خرد نیست که حقیقت جو ست ، بلکه این جنون و خشم حیوانی ست ... و از منظری زمانی که خرد از میان برود ، ممکن است جنونی هم دیگر در کار نباشد ، اما این " خرد از میان رفته است " که قدرت یافته تا ببیند ، به عینه ، و آنچه را حقیقت دارد ، بیان کند ، و در پی اثباتش خرد را با دیوانگی اش به چالش بکشد ... این همان دیوانگی ای ست که لازم است برای بشری که خردش گاه به مانند جنونی ست حیوانی ...

مرگم خواهان من ...

خواهان مرگم ، مرگم خواهان من ، زیرا که خواهان ماندنم ، ماندم لازمه ی مرگم ، زیستنم لازمه ی ماندنم ، پس بدین سان مرگم لازمه ی تداوم حیاتم و حیاتم لازمه ی تداوم مرگم ، نه میزیم ، نه می آرامم ، و نه در برزخ میان این دو سرگردانم ، میان هرسه ، جسم ، روح ، اندیشه ، هیچ یک ،ابله و نادان ، دانا و فرهیخته ، گاهی قدم می نهم به جهان بیرونم ، مردی شعله ور به غروب چشم دوخته ، زنی فروزان میگرید ، نوجوانان و جوانان خشکیده ، فرشتگان سیه پوش و آویخته به غل و زنجیر، برهنه ، به دار آویخته در همه جا ، شیاطین ، در جامه های نورانی در همه جا ، بر تخت نشسته ، بدان جا که احدی نظری نمی افکند جستجو کنندگان به دنبالش ، نمی یابندش ، خود را نمی یابند ، اینان لیاقت یافتن ندارند ، تلخ است و همگان می نگرند ، که آنان خویش را نیز گم میکنند ، فراموش می کنند ، حقیقت است که به دنبالش نیامده اند ، به دنبال خویش می آیند ، مدتی بعد می یابندش ، خودی که خویش خواسته اند ، معبودشان خود ، سجده در برابر خویش ، پرستیدن خویش ، من هم راهی جز گریختن ندارم ، راهی جز پنهان شدن ، رها شدن ، چاره ای جز مرگ برایم باقی نمانده ...

تراژدی مرگ

 

حیات انسانی از بدو تولد در معرض نابودی و مرگ قرار می گیرد ، اما آنچه هراس باید نامید به لذتی هیجان آور ناشی از تهدیدات نابود کننده حیات بدل شده ، و در اینجاست که سامانه ی رویا پردازی مرگ تولد می یابد ، و مرگ را به چالش می کشد و از آن کمدی خلق می کند ، و البته تراژدی ؛ اینجاست که مرگ تراژدی به تراژدی مرگ بدل می شود ، واژه ای روحانی که بهایی نازل تر از حیات فیزیکی می یابد ...

در مدح آنچه فلسفه می نامند

 نیچه چنین می گوید ؛ "رفته رفته بر من روشن شده است که هر فلسفه ی بزرگ تاکنون چه بوده است ، چیزی نبوده جز اعترافات شخصی مولفش و نو عی خاطره نویسی ناخواسته و نادانسته " ، و کامو ، همان آلبر کاموی خودمان بیرحمانه اینچنین می افزاید که " قانون جزا جنایات را ، کم و بیش به آسانی ، با در نظر گرفتن قصد قبلی ، از هم متمایز می کند ، عصر ما ، عصر پیش اندیشی و جنایات تمام عیار (جنایت منطقی) است. جنایتکاران این دوران ، دیگر آن کودکان درمانده ای نیستند که عشق را بهانه قرار می دادند. اینان ، برعکس ، بزرگسال اند با عذری انکار ناپذیر : عذرشان فلسفه است که می تواند به هر منظوری به کار رود ، حتی می تواند جانیان را به داوران تبدیل کند. "

کدامین را باید پذیرفت ، روشنفکری را همچون کارامازوف ها ، جزم اندیشی را همچون راسکلونیکف ها ، یا که پوچ اندیشی را ، همچون کیرلوف ها ... ؟

نیچه باز چنین می گوید " فهمیده شدن دشوار است ، بویژه آنگاه که کس "گنگ-رفتار" بیندیشد و بزید ، در میان مردمانی که دیگر گونه می اندیشند و می زیند " 

UpRising

     9 ماه ، زمانی نسبتا طولانی ، مایه تعجبه ، دلیلش شاید روشن باشه ، ولی بی شک عاری ابهام نیست، شاید زمان بتونه این ابهامات رو پاسخ بده، به هر حال در این لحظه علاقه ای به کش دادن این موضوع ندارم ...

    9 ماه طول کشید ، اتفاقات زیادی رخ داد ، تا متوجه شدم باید که برگردم ...

    9ماه می شه که فراموش کردم ، و حالا ... برگشتم که دوباره به یاد بیارم ...

   ... که چه اتفاقی افتاد...

گزارش یک اندوه

این یه شروعه ، آغاز یک جستجو ، آغازی که مفید یا غیر مفید بودنش رو هنوز نمی دونم ، همیشه همینطور بوده ، همیشه فقط بوده ...

رستگاری

      نمیدونم چه روزیه ، حتی نمی دونم الان چه ساعتیه ، اهمیتی هم نداره ، از تاریکی میتونم حس کنم که سحر نزدیکه ، خوابم یا بیدار نمیدونم ولی ... بازم این موسقی، این موسقی و ...

      

     یک روح حقیقت خواه ، تا لحظه ی مرگ از یاد نخواهم برد ، گسستن ، گسیختن و دراندن و اشک ، تجسم اندام ، آیا من متأسفم ؟ به ساعت نگاه می کنم و نشانی نمی یابم  ، این موسقی ، این اوج ، این فرود ، روحم با تمام قدرت به دیواره های قلبم می کوبه ، تمایل شدید به فریاد ، مرگم خواهان ِ من ؛ آری ... و عشق بود و من ، نمی دونم چه روزیه و به تقویم خیره میشم ، چشمانی متعجب با فریادی خاموش ، هراسان و شتاب زده ، با چشمانش انکار می نگارد ، مرثیه ی ناتمام چشمه ی زندگی در دره ی مرگ ، آیا مرگ رودی ست به سوی جاودانگی ؟ ... آیا ما جوانان یک بار مصرفیم ، جهان رسانه ، رسانه ی جهانی ؛ و این موسقی ، عصیان آدمی ، بشری متمدن از گذر تاریخ و تکنولوژی ، همه جان خواهند داد ، و روزی سکوت دوباره حکمفرما خواهد شد ، روزی که خورشید درخششی نو آغاز کند و رستگاری که نزدیک است روزی فرا خواهد رسید ، سیاهی حاکم خواهد شد ، روحم را با تمامی نفرتش رها خواهم ساخت و زمین غرقه در آتش تنفری کیهانی خواهد سوخت ، رویای مقدس زندگی ، کودکیم ، رویاهایم ، غرق در خون می خواهمشان ، خواهم ستاند انتقام فرو خورده ام از آنکه رستگارم ساخت ،آغازی در پیش است ، آغازی طولانی در مسیری آغازین به طول آغازی در مسیری طولانی ، تحمل رنج رایحه و عطر او ... این موسقی و این اوج ، اوج ، اوج ، و حال با خیالی آسوده قدم می نهم در راهی بی بازگشت ، راهی که به مرگ منتهی خواهد شد ، با تباه ساختن هر آنچه اندوخته ام به سوی ابدیت پایان پذیر می شتابم ... و بی کرانه ها را روزی خواهم آمیخت با برزخی بی مانند از کهکشان های متروک ... و کرانه ها را خواهم شکافت تا روزی شاید ... ولی آیا ممکن است من ...

      

     منجی من ، می خواهمت و بیش از هر زمان دیگری به وجودت نیاز دارم ...  اما ... تو کیستی ، تو هیچ نیستی که نبوده ای ، منجی وجود ندارد ، هیچگاه نبوده و نخواهد بود ، لعنت بر من که همواره به انتظارت بنشینم و اشکم را بخاطر تو جاری سازم ، نمی خواهمت اگر می خواهی نجاتم دهی بدون خواست خودم

      

     تصور کن احساس سپیدی دیوار ، سردی و بی روحی اش را ، تصور کن زنده بودن بدون جسم و ماده را بپذیر ، آنچه می گویم تو به شدت خواهانش خواهی بود ، تباه خواهد شد هر آنچه بوده و هست ...

     

      به چه شکل می توان جبران ساخت گذر یک زندگی نامتناهی را ... انسان ؟ ما آینده ای در پیش نخواهیم داشت ، تنها ، درون تنهایی خودمون سقوط می کنیم...

 

... زندگی باید چیزی غیر از این باشه ...

    

     ...آری ، و من رنگین کمانی سیاه هستم ، یک انسان تحریف شده ، باقی مانده ی یک سقط نا قص ، سیمایی که برای پذیرش ستم آفریده شده ام ؟

      

     رویاهایی شیرین در اندیشه ی اذهان جنون زده ، دید بیمارگونه و دستان پنهان ترس ، حقارت افکار جنون خواهی و خشونت پذیری ِ یک  منطق پوشالی برگرفته از سفسطه ی بی پایان زندگی ،نفرت عمیق و جنون زندگان ، خشونتی بی پایان در راه تصاحب یک دلیل ، و سقوطی بی پایان و تکرار نا شدنی در خلاء احساسات پوچ...

      

     اجسام رنگ می بازند و جانداران ساکن می شوند ، کرانه های آسمان رنگی خون آلود به خود می گیرند ، و در قلب ها نوایی آشنا و وهم آلود به گوش می رسد ، و درخششی که خاص هر موجودی ست چشم همگان را می گشاید و باز موسقی و اوج نهایی ، عروج نهایی ...

      

     ابری خواهم شد پر قدرت و سیاه ، تباه خواهم ساخت آنچه انسان می نامد ،  اذهان منحرف را راهنما خواهم بود ، ابری خواهم شد تا پوششی باشم بر نوری که بینایی ها را می ستاند ...

 

     این در خشش از کجاست ؟ پلک هام سنگین شدن و اشکهام مثل همیشه...

      

     رویاهایی شیرین که به حقیقت خواهند پیوست و طلوعی دوباره که زمین را غرق در سیاهی تا ابدیت رها خواهد ساخت ، تا زمانی که ستاره ای دیگر در دل ظلمت بی کران کهکشان ها درخششی نو آغاز کند ... و اما عصیان ...

     

      ...عصیان و سرکشی بشر روزی به پایان خواهد رسید و آن روز ، روز خیزش دوباره ای ست بر رستگاری که نزدیک است ...

 

... و این منم ، تنها ، در آستانه ی یک انتخاب

عصیان

    بعد از گذشت این مدت، حدود ۶ ماه، واسه خودمم عجیبه که امروز برگشتم دوباره اینجا، به وبلاگی که نتونستم فراموشش کنم، این مدت خیلی چیزا تغییر کرد از جمله خودم (به این میگن خالی بندی محض تحت تاثیر اولین پست بعد از ۶ ماه) ...

    نمی خواستم به اون دوران برگردم ، ولی کاملا اجتناب ناپذیره ...