وقتی چاره ای نباشد
پ.ن : قصد نوشتن از خودم را نداشتم ، تنها صحبت کردن در نظرم بود ، و نوشتن از واژه ی " خودم " که این دو قصد محقق شد و ... می رویم تا زمانی که باز چاره ای نیافتیم و یافتیم چاره ای نیست !
پ.ن : قصد نوشتن از خودم را نداشتم ، تنها صحبت کردن در نظرم بود ، و نوشتن از واژه ی " خودم " که این دو قصد محقق شد و ... می رویم تا زمانی که باز چاره ای نیافتیم و یافتیم چاره ای نیست !
تو آنجا نیستی ،
میرسی ،
من اینجا نیستم ...
اینک تو هیچ جا نیستی ،
و من ،
همچنان میرسم ...
سال ها می گذرد ،
تو اکنون کجایی ؟
تو اکنون کجایی ؟
سال هاست می گذرد ...
تو اکنون ،
کجایی ؟
جهانی پیش رویم است ، مملو از مفاهیم ِ ناآشنایی که آشنایند اما مرا منع کرده اند از آشنا شدن ِ با مفاهیم ِ آشنا ... محسور ِ تلی مفاهیم ِ ناملموسم ... نه ! مرا محسور ِ انبوهی مفاهیم نامأنوس کرده اند ،
اینگونه رنج کشیدن را آموخته ام ... من ... آموخته ام ... این جهان ... منحصرا ... خلق شده !!!
یگانه معبود ِ من ،
تو را می پرستم ،
تو را به مانند خورشید و ماه ،
به مانند آتش و نور ،
به مانند طبیعت و غریزه نمی پرستم ،
تو را به مانند خالقی مهربان ،
خالقی که زیبایی را آفرید نمی پرستم ،
تو را به مانند تنها آفریننده ای که برایم مانده ،
تنها آفریننده ای که هنوز زنده می پندارمش ،
می پرستم ،
اندوه من تویی ،
اندوه ِ من !
مرا رویای ِ حیات ِ دوباره نیست ،
بگذار تو را اینگونه که هستی ،
تو را اینگونه که هستم ،
سجده کنم ،
بگذار اندوه ِ من ،
مرا فراموش کند ،
بگذار از امروز ،
تا به نهایت ،
با خود بگویم ،
اندوه ِ من چه بود ؟
من : من چنان کنم که آتش ، نیک کند آن بدی را که سوزانده ای در آتشی که نیکی سوزاند و بدی زاید ، اما تو چنین نکن ، چنان هم نکن !!
اینها تنها مقدمه ایست بر آنچه باید به آن پرداخت ، ژرف تر از آنچه تا کنون بوده ... این جملات معنایی به ظاهر روشن و واضح در پی دارند ، هرچند در نگاه اولیه اینطور می نماید اما کاملا هم قابل قبول نیست اینکه بپذیریم دیوانه در امر بیان ، تشخیص و اثبات ِ حق از خردمندی پیشی گرفته باشد ... پس مساله در نوع و سبک و سیاق این شکل خاص ِ از جنون است و بی شک باید رده ی خاصی از این " خرد از میان رفته " و " خشم حیوانی " مورد نظر باشد ، آنچه مایل است نویسنده ی تاریخ جنون اثبات کند همانطور که در بطن تمامی سطور کتابش ملموس است ، این جمله است که میگوید " دیوانگی بشر لازم است " ... اما به شرح آنچه در بالا گفته شد ، او این دیوانگی مورد نیاز را پروسه ای به این صورت صورت شرح داده ... از دید او این خرد نیست که حقیقت جو ست ، بلکه این جنون و خشم حیوانی ست ... و از منظری زمانی که خرد از میان برود ، ممکن است جنونی هم دیگر در کار نباشد ، اما این " خرد از میان رفته است " که قدرت یافته تا ببیند ، به عینه ، و آنچه را حقیقت دارد ، بیان کند ، و در پی اثباتش خرد را با دیوانگی اش به چالش بکشد ... این همان دیوانگی ای ست که لازم است برای بشری که خردش گاه به مانند جنونی ست حیوانی ...
خواهان مرگم ، مرگم خواهان من ، زیرا که خواهان ماندنم ، ماندم لازمه ی مرگم ، زیستنم لازمه ی ماندنم ، پس بدین سان مرگم لازمه ی تداوم حیاتم و حیاتم لازمه ی تداوم مرگم ، نه میزیم ، نه می آرامم ، و نه در برزخ میان این دو سرگردانم ، میان هرسه ، جسم ، روح ، اندیشه ، هیچ یک ،ابله و نادان ، دانا و فرهیخته ، گاهی قدم می نهم به جهان بیرونم ، مردی شعله ور به غروب چشم دوخته ، زنی فروزان میگرید ، نوجوانان و جوانان خشکیده ، فرشتگان سیه پوش و آویخته به غل و زنجیر، برهنه ، به دار آویخته در همه جا ، شیاطین ، در جامه های نورانی در همه جا ، بر تخت نشسته ، بدان جا که احدی نظری نمی افکند جستجو کنندگان به دنبالش ، نمی یابندش ، خود را نمی یابند ، اینان لیاقت یافتن ندارند ، تلخ است و همگان می نگرند ، که آنان خویش را نیز گم میکنند ، فراموش می کنند ، حقیقت است که به دنبالش نیامده اند ، به دنبال خویش می آیند ، مدتی بعد می یابندش ، خودی که خویش خواسته اند ، معبودشان خود ، سجده در برابر خویش ، پرستیدن خویش ، من هم راهی جز گریختن ندارم ، راهی جز پنهان شدن ، رها شدن ، چاره ای جز مرگ برایم باقی نمانده ...
حیات انسانی از بدو تولد در معرض نابودی و مرگ قرار می گیرد ، اما آنچه هراس باید نامید به لذتی هیجان آور ناشی از تهدیدات نابود کننده حیات بدل شده ، و در اینجاست که سامانه ی رویا پردازی مرگ تولد می یابد ، و مرگ را به چالش می کشد و از آن کمدی خلق می کند ، و البته تراژدی ؛ اینجاست که مرگ تراژدی به تراژدی مرگ بدل می شود ، واژه ای روحانی که بهایی نازل تر از حیات فیزیکی می یابد ...
کدامین را باید پذیرفت ، روشنفکری را همچون کارامازوف ها ، جزم اندیشی را همچون راسکلونیکف ها ، یا که پوچ اندیشی را ، همچون کیرلوف ها ... ؟
نیچه باز چنین می گوید " فهمیده شدن دشوار است ، بویژه آنگاه که کس "گنگ-رفتار" بیندیشد و بزید ، در میان مردمانی که دیگر گونه می اندیشند و می زیند "
9 ماه ، زمانی نسبتا طولانی ، مایه تعجبه ، دلیلش شاید روشن باشه ، ولی بی شک عاری ابهام نیست، شاید زمان بتونه این ابهامات رو پاسخ بده، به هر حال در این لحظه علاقه ای به کش دادن این موضوع ندارم ...
9 ماه طول کشید ، اتفاقات زیادی رخ داد ، تا متوجه شدم باید که برگردم ...
9ماه می شه که فراموش کردم ، و حالا ... برگشتم که دوباره به یاد بیارم ...
... که چه اتفاقی افتاد...
این یه شروعه ، آغاز یک جستجو ، آغازی که مفید یا غیر مفید بودنش رو هنوز نمی دونم ، همیشه همینطور بوده ، همیشه فقط بوده ...
نمیدونم چه روزیه ، حتی نمی دونم الان چه ساعتیه ، اهمیتی هم نداره ، از تاریکی میتونم حس کنم که سحر نزدیکه ، خوابم یا بیدار نمیدونم ولی ... بازم این موسقی، این موسقی و ...
یک روح حقیقت خواه ، تا لحظه ی مرگ از یاد نخواهم برد ، گسستن ، گسیختن و دراندن و اشک ، تجسم اندام ، آیا من متأسفم ؟ به ساعت نگاه می کنم و نشانی نمی یابم ، این موسقی ، این اوج ، این فرود ، روحم با تمام قدرت به دیواره های قلبم می کوبه ، تمایل شدید به فریاد ، مرگم خواهان ِ من ؛ آری ... و عشق بود و من ، نمی دونم چه روزیه و به تقویم خیره میشم ، چشمانی متعجب با فریادی خاموش ، هراسان و شتاب زده ، با چشمانش انکار می نگارد ، مرثیه ی ناتمام چشمه ی زندگی در دره ی مرگ ، آیا مرگ رودی ست به سوی جاودانگی ؟ ... آیا ما جوانان یک بار مصرفیم ، جهان رسانه ، رسانه ی جهانی ؛ و این موسقی ، عصیان آدمی ، بشری متمدن از گذر تاریخ و تکنولوژی ، همه جان خواهند داد ، و روزی سکوت دوباره حکمفرما خواهد شد ، روزی که خورشید درخششی نو آغاز کند و رستگاری که نزدیک است روزی فرا خواهد رسید ، سیاهی حاکم خواهد شد ، روحم را با تمامی نفرتش رها خواهم ساخت و زمین غرقه در آتش تنفری کیهانی خواهد سوخت ، رویای مقدس زندگی ، کودکیم ، رویاهایم ، غرق در خون می خواهمشان ، خواهم ستاند انتقام فرو خورده ام از آنکه رستگارم ساخت ،آغازی در پیش است ، آغازی طولانی در مسیری آغازین به طول آغازی در مسیری طولانی ، تحمل رنج رایحه و عطر او ... این موسقی و این اوج ، اوج ، اوج ، و حال با خیالی آسوده قدم می نهم در راهی بی بازگشت ، راهی که به مرگ منتهی خواهد شد ، با تباه ساختن هر آنچه اندوخته ام به سوی ابدیت پایان پذیر می شتابم ... و بی کرانه ها را روزی خواهم آمیخت با برزخی بی مانند از کهکشان های متروک ... و کرانه ها را خواهم شکافت تا روزی شاید ... ولی آیا ممکن است من ...
منجی من ، می خواهمت و بیش از هر زمان دیگری به وجودت نیاز دارم ... اما ... تو کیستی ، تو هیچ نیستی که نبوده ای ، منجی وجود ندارد ، هیچگاه نبوده و نخواهد بود ، لعنت بر من که همواره به انتظارت بنشینم و اشکم را بخاطر تو جاری سازم ، نمی خواهمت اگر می خواهی نجاتم دهی بدون خواست خودم
تصور کن احساس سپیدی دیوار ، سردی و بی روحی اش را ، تصور کن زنده بودن بدون جسم و ماده را بپذیر ، آنچه می گویم تو به شدت خواهانش خواهی بود ، تباه خواهد شد هر آنچه بوده و هست ...
به چه شکل می توان جبران ساخت گذر یک زندگی نامتناهی را ... انسان ؟ ما آینده ای در پیش نخواهیم داشت ، تنها ، درون تنهایی خودمون سقوط می کنیم...
... زندگی باید چیزی غیر از این باشه ...
...آری ، و من رنگین کمانی سیاه هستم ، یک انسان تحریف شده ، باقی مانده ی یک سقط نا قص ، سیمایی که برای پذیرش ستم آفریده شده ام ؟
رویاهایی شیرین در اندیشه ی اذهان جنون زده ، دید بیمارگونه و دستان پنهان ترس ، حقارت افکار جنون خواهی و خشونت پذیری ِ یک منطق پوشالی برگرفته از سفسطه ی بی پایان زندگی ،نفرت عمیق و جنون زندگان ، خشونتی بی پایان در راه تصاحب یک دلیل ، و سقوطی بی پایان و تکرار نا شدنی در خلاء احساسات پوچ...
اجسام رنگ می بازند و جانداران ساکن می شوند ، کرانه های آسمان رنگی خون آلود به خود می گیرند ، و در قلب ها نوایی آشنا و وهم آلود به گوش می رسد ، و درخششی که خاص هر موجودی ست چشم همگان را می گشاید و باز موسقی و اوج نهایی ، عروج نهایی ...
ابری خواهم شد پر قدرت و سیاه ، تباه خواهم ساخت آنچه انسان می نامد ، اذهان منحرف را راهنما خواهم بود ، ابری خواهم شد تا پوششی باشم بر نوری که بینایی ها را می ستاند ...
این در خشش از کجاست ؟ پلک هام سنگین شدن و اشکهام مثل همیشه...
رویاهایی شیرین که به حقیقت خواهند پیوست و طلوعی دوباره که زمین را غرق در سیاهی تا ابدیت رها خواهد ساخت ، تا زمانی که ستاره ای دیگر در دل ظلمت بی کران کهکشان ها درخششی نو آغاز کند ... و اما عصیان ...
...عصیان و سرکشی بشر روزی به پایان خواهد رسید و آن روز ، روز خیزش دوباره ای ست بر رستگاری که نزدیک است ...
... و این منم ، تنها ، در آستانه ی یک انتخاب
نمی خواستم به اون دوران برگردم ، ولی کاملا اجتناب ناپذیره ...