اتفاق امروز مثه دیروز بود ، ولی اتفاق امروز مثه اتفاق دیروز نبود !!!
امکانش هست به دستش برسه ولی امکانش نیست که من واسش بفرستمش ، همونطور که امکانش هست من زنده نباشم ولی نفس بکشم ...
احتمالات زیاده به وسعت واژه ها و کشفیات ... اینکه اتفاقات دیروز و امروز باب میل کی بوده و به خواست چه کسی رخ دادن به شباهت های گذشته مربوط میشه و این ... جز احتمالات نیست ...
منظورم اینه که اگه تو شبیه به یه سیاه چاله باشی ، این یه اتفاق نیست ، در نتیجه جز احتمالات محسوب نمی شه ، و اگه جز احتمالات نباشی ممکنه جز هیچ دسته ی دیگه ای هم قرار داده نشی !
این نا موجودی ، ابهام هویتی ، عدم اطمینان های متوالی و اختلالات کاملا غیر تصادفی باعث بروز یک سری بحران فکری فاقد قوانین کانونی و به تعبیری فاقد قوانین منطقی حاکم میشه ، روی حافظه تاثیر می گذاره ، و نهایتا منجر به ایجاد عوارضی میشه ،و این ها از عوارض شایع بیماری ست با نام ترکیبی " ساماندهی نشدن رویاهای یک جریان هادی تفکرات پویا" !
من به شخصه اطمینان دارم اینکه اون روز من نتونستم ، دلایلی غیر از این اتفاقات داشته ... و کشف این مساله رسالت من خواهد بود در این چند روز باقی مانده ی عمر ...
انیشتین !!!
روز گذشته اتفاقاتی افتاد، همونطور که امروز اتفاقاتی رخ داد ، همیشه واسم این ها مایه ی خوشحالی بوده که انیشتین قانون نسبیت رو کشف کرده و دیگه مجبور نیستم خودم کشفش کنم یا منتظر کشف شدنش بمونم !
" ک ش ف " ! چه واژه ی بی خودی ! اینو همون بهتر که کشف نمی شد !
" و ا ژ ه " ! این بد نیست !
آها ... داشتم در مورد اتفاق می گفتم ... واقعا چه خووووووووب شدی امشب ... ؟! ... چه خوب شد که نه هادی ، نه سامان و نه رویا شبیه به انیشتین نیستن ! ولی افسوس که اونی که نباید، خیلی شبیهشه و من ... شبیه اون ...
نمی دونم از کجا باید شروع کنم ، نمی دونم اصلا بایدی باید وجود داشته باشه یا نه ، نمی دونم آیا باید شروع کنم یا نه ، و نمی دونم چرا من ؟
سلام ، من پویا زرافشان هستم ، دانشجو نیستم ولی توی این محدوده دوست دارم دانشجوی دندان پزشکی باشم ، پس هستم ، توی این وبلاگ قراره از یکی از دوستانم به نام سامان بنویسم ، تمامی مطالب این وبلاگ به سامان مربوط میشه و البته به رویا ، و صد البته به راوی و دلیل این نوشتار ... یعنی اون دختره توی دانشگاه ... که من در نهایت ارغوان اسم گذاریش کردم...
این هشدار رو بدم که تمامی این مطالب واقعی هستند و هیچگونه داستان پردازی و شخصیت محوری خاص درشون وجود ندارده ...
تمامی قضایا از اون روزی شروع شد که من نتونستم ، دقیقا نمی دونم چه روزی بود و کجا ولی باید به چند سال پیش مربوط می بود ، نتونسته بودم ، نمی دونم چرا ، شاید بس که نتونسته بودم اون روز هم نتونستم همون طور که بس که سامان احمق بود من الان اینجام و دارم اینا رو راجع به خودم مینویسم ...
علاقه ای به ادامه ی این مطلب توی پست اول ندارم ...
موسقی واسم خیلی ارزشمنده ... و تصویر (؟) ... نمی دونم دارم چی می گم ... منظورم اینه که من که نمی خوام ... شما چطور ؟!